دستور عدل فرمای صایب رای گفت: در روزگار گذشته و ایام رفته، بازرگانی بود که به نعمت و رفاهت شهرتی داشت و به تمول و ثروت معروف و مذکور بود و در ابواب حراثت و دهقانی و عمارت و بازرگانی، حاذق و دانا بود و بر صنعت اصحاب ضیعت ماهر و در مباشرت اشغال دهقانی کیس و قادر . وقتی از برای مصالح معیشت و رعایت اسباب فراغت و طلب تحصیل تفرج و استراحت و مطالعات عقار و ضیعت و استطلاع غرس و زراعت مسافرتی کرد و مدتی از برای اتمام و اهتمام آن بماند. زن او آن فرصت غنیمت شمرد و گفت: «الدهر فرص و الا فغصص».
الدهر خداعه خلوب
وصفوه بالقذی مشوب
واکثر الناس فاعتزلهم
قوالب مالها قلوب
فلا یغرنک اللیالی
وبرقها الخلب الکذوب
چون زن در جمال مشهور بود و در افواه و السنه مذکور، عاشقان جمال او و طالبان وصال او بسیار گشتند و هر یک به قدر مکنت و حسب استطاعت به دولت وصال و سعادت جمال او تقربی نمودند و گفتند:
فخذ من عمرک الفانی نصیبا
من اللذات ما وسع الیسار
باکر الصهباء فالدهر فرص
و او با خود می گفت:
خلالک الجو فبیضی و اصفری
امروز جهان را چو شکر باید خورد
آید روزی که خود جگر باید خورد
شیطان نفس اماره با او می گفت: بهار جوانی را غنیمت دار، پیش از آنکه خزان پیری گلنار رخسار پژمرده گرداند، انار بهی گردد و ارغوان شنبلید شود. مهره باز روزگار، کهربای سوده بر عارض گل رعنای رخسار پراکند و فصاد ضعف، نور از باسلیق باصره بگشاید و زعفران در سکنگبین تسکین زیادت کند و پیش از آنکه لباس قیری به افلاس پیری بدل شود و خورشید جوانی در حجاب سحاب بیاض ماند و جمال دولت حیات پای در رکاب زوال آرد «و الشیب کله عیب» روی از پرده غیب بنماید.
ابیض مظلم و کل بیاض
فی سوی العین و المفارق نور
و هاتف هادم اللذات آواز دهد و طبل رحیل بزند که زاد رحلت بر راحله روز و شب نهید و دل از متاع دنیا و حطام او بردارید و گرد سیاه مویان مگردید که عشق روز پیری، سرمایه بی تدبیری است و شب وصال به هنگام شباب، پیرایه روزهای امیری. وقت آنست که:
و تجر اذیال الصبی فتخالها
قضبان بان بالصبا متعطف
جوانی و از عشق پرهیز کردن
نباشد بجز ابلهی و سفیهی
پس حجاب عصمت و نقاب عفت از پیش برگرفت و هر شبی از برای تحصیل لذت و تطییب معاشرت به خانه معشوق می رفت و با خود می گفت:
امروز به کام خویش دستی بزنیم
زان پیش که دستها فرو بندد خاک
تا مدتی برین حادثه بگذشت و بازرگان از مطالعه ضیعت و معامله و تجارت بازگشت و در شهر به طرفی نامعهود فرود آمد و اسباب طرب مهیا گردانید و با خود گفت:
چون نیست مقام ما درین دهر مقیم
پس بی می و معشوق خطائیست عظیم
از محدث و از قدیم کی دارم بیم
چون من رفتم جهان چه محدث چه قدیم
پس گنده پیری که جوانان بی سامان در تحت تصرف و فرمان او بودند، طلب کرد تا از بهر او زنی با جمال جوید که شبی چند با او به روز آرد و گاهی چند به تماشا و عشرت بگذارد. به اتفاق گنده پیر از بطانه خانه و خواص آشیانه او بود که او را قیادت ترتیب دادی. دیناری چند بر دست او نهاد و به طلب زن حریف فرستاد. گنده پیر زربستد و چون کسی از زن او با جمال تر نبود، به خانه او رفت و گفت: جوانی بغایت با جمال و بازرگانی بسیار مال آمده است و می خواهد که روزی چند دستی برهم زند و چندینی زر داده است و حجره مهیا کرده، زر بگیر و بیا تا ترا آنجا برم. زن در حال برخاست و با گنده پیر بدان موضع آمد. چون قدم از در حجره در نهاد، شوهر خویش را دید. بی دهشت و حیرت فریاد برآورد و چنگ در ریش مرد زد و المستغاث ای مسلمین آواز داد که ای بی وفای نابکار و ای بد عهد بدکردار، مدتها برآمد تا رفته ای و مرا به دست غم سپرده و خود با ماهرویان به تماشا و عشرت مشغول شده.
دریغ عهد و وفای من ای صنم که مرا
غلط فتاد همی در وفا و مهر تو ظن
مرا دل در انتظار تو چو نرگس همه چشم شده و در ترقب قدوم اجزا و اعضا چو سیسنبر همه گوش گشته. جاسوسان و منهیان نصب کرده تا از کجا خبر دهند. تو در تنهم و راحت و من در رنج و مشقت و عنا و بلیت مانده. مرد در دست زن عاجز بماند. خجل و متحیر و مضطر و متفکر چون صعوه در چنگ باشه و پیل از نیش پشه خلاص می جست و می گفت:
اراح الله نفسی من سفیه
محت یده سروری بالاساءه
مسکین من مستمند از چندین کس
در دست تو بیباک کجا افتادم
تا آخرالامر، همسایگان درآمدند و با صد هزار شفاعت و زاری صلح کردند که مرد زرها به زن دهد و به خانه برد.
لقد طوفت فی الافاق حتی
رضیت من الغنیمه بالایاب
این افسانه از بهر آن گفتم تا رای اعلی شاه از بدیهه فکر و اندازه غدر زنان غافل نماند و به قول ایشان بر چنین سیاستی هایل اقدام جایز نبیند که تدارک آن ممکن نبود و در دنیا و عقبی، ملوم و معاقب و مذموم و مخاطب گردد. شاه چون این مقدمات بشنید، مثال داد تا شاهزاده را به حبس برند.