دستور گفت: آوردهاند که دو کبک از میان ابناء جنس به سبب تفاوت و ناهمواری صحبت و تغیر و ناسازگاری الفت، مصارفت کردند و از وطنی به وطنی و از موضعی به موضعی دیگر رفتند و یاران و دوستان نو گزیدند و مقام در کوهی ساختند که خضیض او به نزهت و رفعت بر گلزار اختران و سبزهزار آسمان راجح آمدی و آشیانه ساختند بر شقی راسخ و شعبی راسی که هوای او معتدل و خوش و مرغزار او نزه و دلکش بود. انواع اشجار بر اطراف و اکناف او رسته و اجناس و حوش و طیور در حضیض و بقاع او قرار گرفته. آبهای صافی از چشمههای او روان و نسیم شمال در صحرای او بزان. فضای هوای او از عفونت خالی و مهابط و مصاعد او از خوف صیادان بیرحم منزه. در فصل ربیع، کلاله لاله از قلال جبال و بقاع تلال او چون قندیل عقیقین از صوامع رهابین، تابان.
در افشان لاله در وی چون چراغی
ولیک از دود او بر جانش داغی
شقائق یحملن الندی فکانها
دموع التصابی فی خدود الخرائد
و آبهای منابع و مشارع، چون آب چشم عاشقان.گفتی صرح ممرد است یا جوشن مزرد. کانه صرح ممرد من قواریر
و عیونه کعیون اصحاب الهوی
بصفاء دمع من وفاء قلوب
و این دو کبک با یکدیگر عیشی مهیا و وصالی مهنا داشتند چشم شوخ ایام از ایشان غافل و طبع بیوفای روزگار از ایشان بیخبر در فضای کوهسار پرواز میکردند و در عرصه مراد اهتزاز مینمودند حسن و جمال ماده هر روز بیاندازهتر و عشق و مهر نر هر زمان تازهتر.
دلی را با دلی چون بر هم افتد
همی آوازهای در عالم افتد
خوشا وقتا که باشد آن دو دل را
ولکن این چنین دل خود کم افتد
در ریاض و غیاض آن کوه چرا میکردند و از انهار و حیاض او شرابهای صافی تجرع مینمودند روز مضجع و مسکن بر گل مرغزار و شب مبیت و مقیل بر سنبل کوهسار وحوش آن موضع، حریف و الیف ایشان شده و طیور آن هوا و فضا، جلیس و انیس ایشان گشته اسبابی مهیا و عیشی مهنا.
در جام وصل، باده اسباب خرمی
اوقات عیش و لذت ایام بیغمی
هم از نسیم دولت و اقبال، خوشدلی
هم با وصال دلبر خوشروی، همدمی
انواع نزهت و طرب و عیش بر فزون
اسباب فترت و غم ایام در کمی
اتفاق را آن سال، باران نیامد و برف و نم خشک بایستاد ینابیع را یبوست ظاهر شد و مرابیع را خشکی غالب آمد.
تا رفت چنانکه فتنه را خواب از چشم
این بحر هزار چشمه را آب از چشم
بر عالم، قحط و جدب استیلا آورد و بر جهان، نحوس و بوس مستولی شد حبوب و لبوب نضج و نما نیافت و انواع ارتفاعات در مراتع و مزارع بخس و نقصان پذیرفت کبک نر با ماده گفت: شرط عاقل و فرزانه آن بود که مایحتاج اوقات زمستان در ایام تابستان مهیا کند و در هنگام رفاهت و راحت ساعات حال، از شدت اوقات مستقبل اندیشه دارد و تدبیر ادخار کند.
وانظر لنفسک و السلامه نهزه
و زمانها ضافی الجناح یطیر
کارها را به وقت باید جست
کار بی وقت، سست باشد سست
و این کلمه را معتبر شناسد که: خذ من یومک لغدک تا چون مزاج روزگار و احوال او تغیر و تبدل پذیرد و شب آبستن، مولود حال بر خلاف مراد از ارحام ادوار در کنار قابله سرانجامنهد، دل و خاطر در مخالب عقاب حیرت و مهابط و مضایق حسرت و ضجرت، متحیر و مدهوش نماند. تدبیر آن بود که سفری کنم و بضاعتی با خود همراه گردانم و میگویند در فلان شهر نرخ طعام کسادی دارد، بروم و ذخیره زمستان با خود بیارم، پیش از آنکه تخمها در حجاب خاک متواری و در نقاب انبار مستور گردد. پس بدین عزیمت روی بدان سمت آورد و چون مطلب و مقصد دور دست بود، مدتی مهلت در میان آمد تا آن زمان که زمستان بر جهان تاختن آورد و لشکر سرما بر خیل اشجار و اثمار شبیخون کرد. قلال کوهسار و اطراف مرغزار از برگ و بار عاری و عاطل شد و جز عمامه بر فرق صنوبر و قبا در قد سرو نماند. حله خضرا از اکناف اشجار فرو ریخت و خرده کافور به منخل سحاب بر اموات عالم فروبیخت.
ماننده مادران مرده فرزند
در دیده عالم، ابر کافور افکند
نعمت و الحان بلبل شکسته و اوتار موسیقار صلصل گسسته. کبک نر از سفر باز آمد. ماده را هیأت و صورت متغیر دید، شکم بر آمده و چشمها فرو شده، آثار حمل و آمارت حبل بر صورت و سیما پدید گشته. در وی بدین سبب بدگمان شد و گفت: من به عفت و عصمت تو اعتمادی تمام داشتم و به حسن عهد و موافقت تو اعتضادی بر کمال. مواجب مصاحبت و لوازم موافقت آن بودی که در غیبت من پای در ذیل عفاف و صلاح آوری و رعایت جانب مرافقت و مواصلت قدیم که میان ما مؤکد است، مرعی و مشکور داشتی. تو خود در ایام غیبت من همه سورت هزل و لهو خواندهای و آیات فسق و فجور تکرار کردهای و قدم در عرصه مراد و شهوت و نهمت زدهای و خلیع العذاروار افسار از نفس اماره برگرفتهای و استقبال مقدم مرا ذخیرهای نامحمود و شربتی ناگوار مهیا کرده و گفته:
والقی حبلی علی غاربی
و اسلک مسلک من قد مرج
فان لامنی القوم قلت اعذروا
فلیس علی اعرج من حرج
به رازقی که بچه غراب را بر وکر اشجار، وظیفه لیل و نهار، رعایت جود او میدهد و به خالقی که فرج عقاب را بر قلال جبال راتبه روز و شب، حمایت کرم او میرساند که این ساعت، تعریک این جنایت و تأدیب این بیخویشتنی در باب تو تقدیم کنم، چنانکه ناحفاظان را فهرست عبرت و عنوان اعتبار گردد. کبک ماده گفت: به صانعی که مشغله خروس در اسحار، تسبیح جلال و تقدیس کمال اوست و به مبدعی که جلوه طاووس در مرغزار، تعظیم نوال اوست که در زمان غیبت تو مرا با هیچ نامحرمی مجالست و مخالطت نبوده است و بر خلاف رضای تو قدمی ننهادهام. کبک نر گفت: در روشنی آفتاب به نور چراغ حاجت نیاید. «و لیس الخبر کالعیان». به ارتکاب جنایت، کفایت نمیکنی و ترک امانت و دیانت روا میداری و به سوگند خلاف، پرده بر چهره انصاف میپوشی و از سر غضب و انفت و استنکاف و حمیت، ماده را زدن گرفت. هر چند ماده میگفت:
مشتاب به کشتنم که در دست توام
مزن که پشیمان شوی ازین تعجیل و لکن وقتی که مربح و نافع نباشد.
ستذکرنی اذا جربت غیری
و تندم حین لاتغنی الندامه
شتابندگی کار آهرمن است
پشیمانی جان و رنج تن است
پرستنده آز و جویای کین
به گیتی ز کس نشوند آفرین
او همچنان میزد تا ماده از عالم حیات به عالم ممات نقل کرد و با همه رفتگان برابر شد. چون عیال موافق و رفیق مرافق کشته گشت و فورت خشم تسکین پذیرفت، کبک نر تأملی کرد و با خود گفت: دریغا رفیق شفیق و ندیم قدیم و یار مساعد و حریف معاضد با چندان حقوق مرعی و اخلاق مرضی و حصافت رای و خرد و کفایت، بی تهمتی ظاهر، به موجب شبهتی کشته شد و ندانم که در تقدیم این رای و امضا این عزیمت، مصیبم یا مصاب، صایبم یا مخطی. جماعتی از طیور که در اکناف و اطراف آن موضع بودند به تهنیت قدوم او به زیارت حاضر آمدند و چون کبک ماده را کشته دیدند، از موجب حادثه بحث کردند. کبک نر صورت حال اعلام داد و شرح آنچه روی نموده بود، باز گفت: هر کس از مرغان، زبان ملامت و تعییر در وی دراز کردند و گفتند: بی مشاورت مؤتمنی بر چنین اقتحام شگرف، اقدام نمودهای و بیرؤیتی ثاقب، ارتکابی بدین عظیمی روا داشتهای. بدان که درین نواحی، عیالان ما را به مثال این عارضه بسیار حادث شود و چنان گمان افتد که زن حامله شده است و چون سه ماه بر آن بگذرد، ما فلان بیخ بیاریم و بدهیم تا بعد از نضج مادت، اجابت طبیعت حاصل آید و بیماری زایل گردد. خطا کردی و در امضا این رای مخطی بودی و اگر با ما درین باب مفاوضتی رفتی، پیش از نفاذ تدبیر، بدین تشویر و تقصیر مأخوذ نگشتی و در ملامت عاجل و عقوبت آجل نیفتادی. چون حجاب شبهت از روی کار برداشته شد و به یقین بدانست که خطا کرده است و جفت شایسته را بیموجبی به دست تلف داده، در وی مینگریست و به نوحه و زاری میگریست و میگفت:
عجبت لبصری بعده و هو میت
و کنت امءا ابکی دما و هو غائب
علی انها الایام قد صرن کلها
عجائب حتی لیس فیها عجائب
دردا و دریغا که از آن خاست و نشست
خاک است مرا بر سر و باد است به دست
این افسانه از بهر آن گفتم تا پادشاه به تعجیل کاری نفرماید و در سیاست، شرایط احتیاط و مراسم اجتهاد بجای آرد و در حوادث روزگار تأنی و تدبر و تأمل و تفکر شعار و دثار احوال خود سازد و به قول زنان التفات نفرماید که زنان مؤلف مکر و خداع و مصنف عذر و کذاب باشند و طبیعت ایشان وکر مکر و جبلت ایشان معدن زرق و ختل بود. هرکه به محنت و اذیت ایشان مبتلا گردد، نبات عمر او را نشو و نما و رونق و طراوت نماند و معیشت او از لذت و حلاوت دور بود.
رب ذئب اخذوه و تمادوا فی عقابه
ثم قالو زوجوه و ذروه فی عذابه
خواطر ایشان، کیمیای حیلت است و ضمایر ایشان، عناصر خدیعت. و. اگر پادشاه دستوری فرماید، داستانی از دستان زنان بگویم تا حقیقت این حال مبرهن شود و اسرار این دعوی مبین گردد. پادشاه گفت: چگونه است آن داستان؟ بگو تا بشنوم.