ظهیری سمرقندی » سندبادنامه » بخش ۱۲ - داستان مرد لشکری با معشوقه و شاگرد

وزیر گفت: زندگانی پادشاه کامکار و صاحب قران روزگار در جهانگیری و شاهنشاهی هزار سال باد. چنین آورده اند که در روزگار سالف در حدود کالف، مردی بود لشکری پیشه. معشوقه ای داشت موزون و کرشکه ناک، لطیف صورت و چالاک، در حسن چون گل نوبهار و در لطف و ظرافت اعجوبه روزگار.

خریده لو راتها الشمس ما طلعت

ولو راها قضیب البان لم یمش

و این لشکری را شاگردی بود به چهره ماحی ماهتاب و به جمال ثانی آفتاب. ملک سیرتی، پری صورتی، متناس خلقتی. چون ماه و مشتری در قبای ششتری و چون حور و پری در صورت بشری. در جمال چنانکه:

اوفی بکل الحسن بعض صفاتها

و وفی بقتل الصب خلف عداتها

سحاره الالحاظ لم ار عینها

الا رایت الموت فی لحظاتها

روزی مرد لشکری، رقعه ای نوشت و به وجه ارادت گفت:

علی الذین کووا قلبی بهجرهم

سلام خالقنا ما اورق الشجر

تو دانی که من جز تو کس را ندانم

تویی یار پیدا و یار نهانم

و به دست شاگرد به خانه معشوقه فرستاد و بر زبان او پیغام داد:

بیا ای راحت جانم که تا جان بر تو افشانم

زمانی با تو بنشینم ز دل این جوش بنشانم

و در اثناء رقعه، کلمات دلاویز و سخنان عشق انگیز درج کرد، مشتمل بر ذکر اشتیاق و منهی از الم فراق و گفت: توقع آن است که به وجه دمسازی و بنده نوازی، قدم رنجه کنی و وثاق بنده را تشریف حضور ارزانی داری که فرصت وصال چون زمان خیال گذرنده است و زمان اتصال چون کبریت احمر ناپاینده و اگر در خارستان روزگار گلی شکفد از نفایس اعلاق و ذخایر مواهب سعادات باشد.

تعالوا نشرب الراح

بکاسات و اقداح

شب هست و شراب هست و چاکر تنهاست

برخیز و بیا که این چنین شب، شب ماست

چون شاگرد برسید و رقعه و پیام و درود رسانید، در وی نظر کرد، حوری دید سرو قد، ماه خد، گلعذار، آفتاب رخسار، آب جمال بر چهره او جاری و زهره در بناگوش او متواری.

مرحبا، مرحبا، تعال تعالا

حبذا و جهک المبارک فالا

آب جمال، جمله به جوی تو می رود

خورشید در جنیبت روی تو می رود

صفای رویت با وفای طویت گفت: «اکرمی مثواه عسی ان ینفعنا». سوز سینه از شوق دیرینه آواز داد که: اصبت فالزم و وجدت فاغنم. از چنین لقمه بر نتوان خاست و از تجرع چنین جرعه نتوان کاست. القصه به صد هزار دل، فتنه غنج و دلال و بسته زلف و خال او شد و با خود گفت:

زلف ترا کار بدانجا رسید

کز خم او غم به ثریا رسید

در بر تو صبر به تعجیل تاخت

بر در تو عقل به سودا رسید

و لشکری آشیانه ترتیب می کرد و کاشانه می آراست که هم اکنون معشوقه از در درآید یا از حضور او خبر آید، زاویه به نور جمالش روشن شود و حجره از بوی زلفش معطر و گلشن گردد. خود شاگرد از استاد، مرزوق تر و معشوق از عاشق بی وثوق تر آمد.

اهلا بسعدی و الرسول و حبذا

وجه الرسول لحب وجه المرسل

پیش از آنکه عامل وصل، خراج اصل به دیوان گزاردی، شاگرد حق حسابی و رسم عتابی درخواست. زن گفت: ترا هم برین رباب ترانه ای و هم ازین باب شاگردانه ای آرم. کودک خدمت کرد و گفت:

اکرام اهل الهوی من الکرم

و امه العشق اظرف الامم

غایت محبت و نهایت مودت آن است که هر سری که در صحیفه ضمیر دوستان نقش پذیرد، هر یک به دیده بصیرت بر خوانند. و القلوب مراه القلوب

اذا غیبت اشباحنا کان بیننا

رسائل صدق فی الضمیر تراسل

و ارواحنا فی کل شرق و مغرب

تلاقی با خلاص الوداد تواصل

آن ستور بود که رموز عشق برو مستور بود اما آنجا که صفوت طبیعت انسانی است، شراب رنگ اوانی است.

رق الزجاج ورقت الخمر

فتشابها فتشاکل الامر

فکانها خمر و لا قدح

و کانها قدح و لاخمر

عاشقان را زبان مقال، غماز حال است. هر چه بود، سرا بسر و اضمارا باضمار باشد.

لبیک لبیک من قرب و من بعد

سرا بسر و اضمارا باضمار

چون راح و روح در هم آمیختند و چون صباح و صبوح بر هم آویختند.

مثل العشق اوله زین و آخره شین

مرد لشکری را چون شاگرد از معد طرب و مرتع طلب دیر می آمد، خاطرش پریشانی گرفت. شمشیری حمایل کرد و روی به خانه معشوقه نهاد و با خود گفت:

و الله که اگر شوی چو ماه اندر میغ

کس باز نداردم ز روی تو به تیغ

چون به در خانه رسید، حلقه در بجنبانید و معشوقه را خبر داد. شاگرد گفت: آه، رب امنیه ادت الی منیه. ای کدبانو قصد جان من و خود کردی و قضا بد بر من و خود آوردی. تدبیر کار من چیست و دستگیر من درین محنت کیست؟ زن گفت: مترس و دل از خود مبر. برین غرفه رو و در تاریکی بنشین و خود به استقبال عاشق رفت و در بگشاد. مرد لشکری درآمد و گفت: چندین تاخیر و توقف چرا نمودی و مرا چندین انتظار به چه سبب فرمودی؟ بامداد، پگاه قاصد را در راه کرده ام و رقعه بدو داده و چشم امید گشاده. معشوقه گفت: ای سرمایه زندگانی و مایه شادمانی، حدیث قاصد و رقعه هر چند دروغ است ولی خوش خبری است. اگر قاصد تو رسیده بودی، بندگیها نمودمی و من خود در تمنای آن بودم که بی تکلف طلب و تجشم پیغام به خدمت شتابم و سعادت اجتماع دریابم تو خود کرم فرمودی و بر عادت حمیده رفتی.

بر عادت خود بزرگواری کردی

ما را به وصال خویش یاری کردی

در آی که زاویه هر چند صفت تنگی دارد، از روی جنسیت و اتحاد، یکرنگی دارد و بر فور به طارمی بر آمدند و به جامه خواب فرو رفتند. هنوز کار از بوسه و کنار به بند ازرار نرسیده بود و زمستان هجر به نوبهار وصل نینجامیده که کدخدای خانه در رسید و حلقه در بجنبانید. لشکری گفت: هم اکنون شوی تو در آید و با من عربده درگیرد و از میان ما بانگ و مشغله برخیزد و در گریبان و دامن من آویزد و اگر این کلمه به سمع والی رسد با من خطاب و عتاب و تشدید و تعنیف فرماید، مگر مرا درین غرفه پنهان کنی. زن چون کودک را در غرفه پنهان کرده بود، متحیر شد. گفت: مترس و شمشیر از نیام برکش و با چشم و تهور در خانه بگشای و بیرون رو و مرا و شوی مرا تهدید می کن و به هیچ کس التفات منمای و روی به راه آر. مرد لشکری همچنان کرد و از در خانه، شمشیر کشیده و بغل گشاده، بیرون رفت و به آواز بلند می گفت: هم اکنون تدبیر این کار کرده شود و جزای کردار هر یک بر سبیل وجوب داده آید که مرا در پیش تخت سلطان به حاجب و دربان، حاجت نباشد و ازین گونه ترهات و کلمات مزخرف می گفت و می رفت. مرد چون تحیر و تهور او بدید و سخن های تهدید آمیز او بشنید، با خود گفت: مگر این مرد خانه غلط کرده است و بر ما مکابره و شبیخون آورده، و نعوذ بالله من شر هذا الشیطان المرید، الجبار العنید. و متحیر وار به خانه درآمد و با زن گفت: این چه قیل و قال است و این چه احوال است؟ این مرد کیست و این بانگ و مشغله از بهر چیست؟ زن پیشباز دوید و گفت: ای مرد، خدای را سجده حمد و شکرگزار و نذر کن که صدقه و صله به درویشان و مستحقان دهی که خدای تعالی چنین بلا از ما بگردانید. مرد گفت: بگوی سبب چیست؟ که این بشارت، عظیم است و این اشارت، وخیم. زن گفت: درین لحظه غافل و بی خبر نشسته بودم، کودکی بر شکل هزیمتیان از در خانه درآمد، مضطر و مدهوش. یرقان هیبت، رویش زرد کرده و برسام سیاست، عقل و خرد از وی برده. سوگندان غلاظ و شداد بر من داد که مرا درین خانه پنهان کن و جان مرا به صدقه جان خویش بخر که ظالمی متهور و قتالی متجبر بر عقب و اثر من می آید و قصد جان من دارد و از خوف و هیبت و حیرت و دهشت، بر غرفه دوید و رختها بر خود پوشید. درین بودم که آن ظالم بیباک چون زبانی از در درآمد. شمشیر در دست، چون پلنگ و شیر می غرید و چون نهنگ و اژدها می دمید. گمان بردم که ضحاک بیباک، قصد جمشید کرده است یا بهرام روی به کین ناهید نهاده. بانگ بر من زد و گفت: این کودک کجا رفت و او را چه کردی؟ من انکار کردم و بر آن اصرار آوردم که این چنین کس ندیدم و و نام و کنیت او نشنیدم. لختی الحاح و لجاج کرد و وعید و تهدید در میان آورد. چون مفید نبود، دشنامی چند بداد و روی به در بیرون نهاد و من از وی می ترسیدم و صم بکم عمی بر وی می دمیدم تا حق تعالی این بلا بگردانید و او را کور و کر کرد و اگر والعیاذ بالله بران حرد و غضب برین کودک مستولی و قادر گشتی، این بیچاره در معرض تلف و تفرقه افتادی. مرد گفت: اکنون کودک کجاست؟ گفت: برین غرفه و آواز داد. کودک فرو آمد. مرد مشاهده ای دید بغایت لطیف و کودکی امرد بس ظریف. تلطف ها نمود و استمالت ها کرد و گفت: توقف کن تا از بهر تو تکلف ها کنم و کرامت ها واجب دارم و تو مرا به محل پسری و این زن مر ترا به منزلت مادر. باید که پیوسته می آیی و مرادات می نمایی و به حسن لطف، کودک را دستوری داد و زن را بر آن مساعی که نموده بود و چنین خیری اکتساب کرده و از بهر آخرت، ذخیره ای نفیس و زادی سنی و هنی مدخر گردانیده، محمدت گفت.

ان العفیف اذا استعان بخائن

کان العفیف شریکه فی الماثم

این داستان از بهر آن گفتم و این فصل جزل که در صورت هزل بود، بر سمع شاه از آن گذرانیدم تا زور و افترا و زرق و افتعال زنان بر رای اعلی روشن گردد و به اقاویل و تخییل و اباطیل و تسویل ایشان التفات نفرماید. از بهر آنکه زنان اگرچه ناقص عقلند، بر کمال عقول رجال خندند و عقلا را به حبایل گفتار چون کفتار در جوال محال خود کنند و اگر پادشاه را از برای تصفیه اذهان از اعیان مثالی باید، قصه آدم و حوا و یوسف و زلیخا قانون اعتبار و مقیاس اختبار است و اگر هیچ کس را در معامله ایشان، مرابحه ای توانستی بود، آدم را بودی که بنیت و خلقت او در مقاصیر دار النعیم و صورت و صفت او فهرست احسن التقویم بوده است و چون شاه را این مقدمات لایح معلوم شد، داند که به هیچ وقت در سرای کون و فساد از جبلت و طبیعت ایشان، رشاد و سداد التماس نتوان کرد و به تضریب و تخلیط زنی، شاهزاده را که قطب سپهر معالی و مرکز دوایر اعالی است، به صرصر فنا و اعدام نتوان داد. شاه چون این داستان استماع کرد، مثال داد تا شاهزاده را به حبس باز برند.