دستور گفت: بقای پادشاه عدل باد در اقبال کامل و سعادت شامل و ایزد – تعالی- حافظ و ناصر و معین. چنین آوردهاند که در شهور گذشته و سنین رفته، مردی زنی داشت که متابعت وساوس شیطانی و موافقت هواجس نفسانی نمودی و قدم در طرق مجهول شهوات و نهمات زدی و با جوانان نوخط و امردان با جمال عشقها باختی و این مرد را طوطییی بود، سخنسرای و حاذق و لغتشناس و ناطق هر چه در خانه از خیر و شر و نفع و ضر حادث شدی، جمله اعلام دادی و وقایع حوادث باز نمودی. شبی دوستی ضیافتی ساخت و هر تکلف و تنوق که لایق دوستان موافق و اخوان صادق باشد، بجای آورد مرد از عیال دستوری خواست و به وقت بیرون رفتن، پیش قفس طوطی رفت و گفت: ای پاسبان بیدار و ای نگهبان هشیار، باید که امشب در تیقظ و حراست زیادت کنی و سرمه سهر تا به وقت سحر در بصر کشی و به امعان نظر و دقت خاطر، تأمل نمایی و از هر چه حادث شود، غث و سمین و صلاح و فساد و خیر و شر بدانی و در حفظ آری و چندان که صبح سر از گریبان مشرق برآرد، به خانه باز آیم و همه اعتماد من بر قول تو خواهد بود و اعتداد من در حوادث به صدق گفتار تو که از غرض منزه است و از شوایب کدورت صافی است طوطی بدان ابتهاج نمود و گفت:
ففعلک ان سئلت لنا مطیع
و قولک ان سالت لنا مطاع
چندان که مرد قدم از در بیرون نهاد، کدبانوی خانه به معشوق رقعه نبشت و به مدد مداد اشتیاق، حکایت درد فراق، شرح کرد و به دست معتمدی به دوست خود فرستاد و گفت:
ففی فواد المحب نار هوی
احر نار الجحیم ابردها
دارم به تو اشتیاق چندان که مپرس
دردی است به اتفاق چندان که مپرس
دستی که به دامن وصالت زدمی
بر سر زدم از فراق چندان که مپرس
چون معشوق بر مکامن حروف وقوف یافت که امشب زحمتها زایل و سعادتها حاصل است، با خود گفت: «الدهر فرص و الا فغصص». در حال به قدم اشتیاق، روی به وثاق معشوق نهاد و آن شب هر دو به شادی و خرمی بر بساط نشاط بودند و از بدو رواح تا ظهور صباح در تجرع اقداح افراح بگذاشتند و طوطی همهشب از شبکات قفس بیرون مینگریست و آن احوال مطالعه میکرد و بر صحیفه ورق دل مینگاشت و میگفت: «العیر یضرط و المکواه فی النار».
یا راقد اللیل مسرورا باوله
ان الحوادث قد یطرقن اسحارا
ای خفته نگویی که مرا بیداریست
وی شاد نگویی که مرا غمخواریست
چون نسیم سحر بوزید و زنگی شب، سپیده در چهره مالید، مشعله خورشید، شعله ناهید فرونشاند و قندیل زرین آفتاب، چراغ سیمین مهتاب فرو کشت. عقد ثریا انقطاعی پذیرفت و طلوع صبح صادق ارتفاعی گرفت. منادی صباح این ندا درد داد:
لولا مزاحمه الصباح وان هدی
کان الکری یا طیف قد اسدی یدا
چون سرد شد از باد سحر زیور او
بیدار شدم ز خواب در بستر او
عاشق و معشوق از خواب مستی بیدار و هشیار شدند و یکدیگر را وداع کردند و گفت: شب وصل چون برق گذران بود و چون کبریت احمر، بینشان. تا نیز کی اتفاق دیدار بود؟ چون معشوق پای از خانه بیرون نهاد، کدخدای از در درآمد و بر مستوره سلام کرد. زن به ناز و کرشمه جواب داد و از سر طنز گفت:
من به عذاب اندرم، آری رواست
مجلس عالی به شراب اندرست
دوش از رنج فرقت و جدایی و محنت غیبت و تنهایی، لحظهای نخفتهام و از خوف و هیبت و دهشت و حیرت ساعتی نیاسودهام و عیاذ بالله اگر بیباکی مکابرهای کند یا مفاجات مخاطرهای افتد، دست تدارک از تلافی آن قاصر ماند و پای وهم از اداراک آن عاجز آید. بیا تا ساعتی خلوتی سازیم و دل از رنج گذشته بپردازیم. مرد از عیال منتی وافر قبول کرد و با خود گفت: الحمد لله که عیال را با من موافقتی تمام و مساعدتی بهکمال است. چون زمانی به هم بودند و ساعتی بیاسودند، مرد به استفراغی بیرون آمد و از طوطی سؤال کرد.
فما تری فیما ذکرت ما تری؟
طوطی گفت:
ستبدی لک الایام ما کنت جاهلا
ویاتیک بالاخبار من لم تزود
دوش درین وثاق، مجمع وفد عشاق بوده است. بیرون رفتن تو بود و در آمدن جوانی به بالا سرو بستان و به چهره ماه آسمان، رشک سرو جویبار و خجلت لعبت قندهار. مشک از زلف او میریخت و ماه در دامن جمالش میآویخت. عکس جمالش خانه روشن کرد چنانکه شمع از وی خجل شد و گل رخسارش طارم و صفه، گلشن گردانید چنانکه گل از شرم رویش در عرق، غرق گشت. جان میگفت:
بنام ایزد، بنام ایزد نگه کن تا توان بودن
غلام آنچنان رویی که گل رنگ آرد از رنگش
دل از خزینه سینه این در میسفت و به زبان حال میگفت:
قصه یوسف مصری همه در چاه کنید
ترک خندان لب من آمد، هین راه کنید
تا نیمشب شرابهای مروق مینوشیدند. چون گلاب با آب و چون شیر با می بر هم میآمیختند و چون آتش در شمع و چون پروانه در نور میآویختند.
آتت زائرا ما خامر الطیب ثوبها
و کالمسک من ارادنها یتضوع
ما را تو به هر صفت که داری
دل کم نکند ز دوستداری
مرد چون این سخن بشنید، سوداش غلبه کرد و صفراش بشورید. چوبی برگرفت و دست و پای زن در هم شکست. هر چند زن فریاد بیشتر میکرد، سختتر میزد و میگفت:
مثل: من اکل القلایا صبر علی البلایا
چون مرد از خانه بیرون رفت، زن خاطر برگماشت و تفحّص و استکشاف این حال نمودن گرفت تا این نهانی که آشکار کرده است و این مستور که مکشوف گردانیده؟ گمان به خدمتکاری برد که سمت اختصاص و صفت اخلاص داشت و به زبان تعییر این شکایت تقریر کردن گرفت. خدمتکار به ایمان غلاظ و شداد، سوگندان یاد کرد و اعذار بیشمار تمهید نمود که به کشف این سرّ راضی نبودهام و مرا ایثار رضا و تحری فراغ تو بر جمله مهمات و معضلات، مقدم باشد.
رضاک رضای الذی اوثر
و سرک سری فما اظهر
پنهان دارم راز تو ای دوست از آنک
تنگست جهان درو نگنجد غم تو
اما بامداد چون کدخدای درآمد، پیش قفس طوطی رفت و با او سخنی گفت. مستوره گفت: لطیف گفتی و باریک دیدی. این طوطی تهمتها و خیانتها به من اضافت کرده است و مرا در خطر و رنجها افکنده و واجب است مکافات مساعی نامحمود و تحریضات نابرجای در باب او تقدیم کردن. و چون مدتی برین حادثه گذشت، مرد به سبب مصلحت از سر آن جریمه برخاست و دل از آن تهمت و ظنت برداشت و آن حادثه را نابوده پنداشت تا وقتی دوستی دیگر میزبانی کرد و او را به ضیافت استدعا نمود. مرد به وقت رفتن، پیش قفس رفت و وصایتی که در آن باب لایق بود، تقریر کرد و گفت: ای دوست مخلص و ای رفیق مشفق، باید که شرایط امانت و دیانت و حسن عهد بهجای آری و اهمال و اغفال درین باب جایز نداری و تا طلوه صبح صادق بیدار باشی و هر چه ممکن گردد از تیقظ و بیداری و تحفظ و هشیاری بجای آری و حرکات و سکنات و اقوال و افعال، مشاهده کنی که، والذی زین السماء بالکواکب و احرق الشیاطین المرده بالشهب الثواقب. اگر این کرت بر فعلی سمج و معاملتی خارج واقف شوم، خود را از شین محبت و عار الفت او خلاص دهم. اگر آفتابیست، به وی التفات نکنم و اگر آب حیات است، تجرع ننمایم.
گر آب شوی از تو نشویم رخ و دست
ور خاک شوی، آب کنم جای نشست
و اعتماد من در عموم اشغال و خصوص اعمال بر عمده مناصحت و خلوص شفقت تست و اگر نه آنستی که تو مطالعه این اطلال و مجاری این احوال به نظر رافت تکفل کردهای و در اکثر امور وظایف این جمع را تامل نموده والا من این جمعیت و زوجیت باطل کردمی و حورا و عینای فردایس اعلا را از خطر تلبیس ایشان مطلقه ثلاث گردانیدمی.
دع ذکر هن فما لهن وفاء
ریح الصبا و عهودهن سواء
زن چو میغ است و مرد چون ماهست
ماه را تیرگی ز میغ بود
بدترین مرد اندرین عالم
به بهین زنان دریغ بود
طوطی التماسات او را به لطفی تمام جواب داد و گفت: تو امشب با فراغ خاطر به مربع ظرافت و مرتع اهل ضیافت رو و از ابتدای رواح تا انتهای صباح، اقداح افراح بین الریاحین و الراح نوش کن که من به هیچ نوع از تفحص آثار و تتبع احوال این جماعت، غافل و عاطل نخواهم بود و امتثال اوامر و نواهی ارباب دولت و اولیا نعمت از مواجب شریعت کرم است.
خصوصا در اعمالی که تعلق به صیانت حرم و دیانت کرم دارد، از لوازم خرد و مروّت و فرایض آزادگی و فتوت باشد و هر که در ارتسام این انواع، طریق اهمال سپرد و امهال نماید، اعتماد از خلوص مودّت و صفای او برخیزد و مصاحبت و مجالست او بر اخوان و احباب، مطلع طایر شوم و مقدمه دنائت و لوم گردد و در دل برادران مشفق نگنجد و در چشم یاران ناصح حقیر نماید. مرد چون این جوابها بنشیند، بر وی آفرین کرد و آثار فراست او را در انوار کیاست و تحفظ دقایق وفاداری و رعایت جانب بزرگواری پسندیده داشت و گفت: هزار جان فدای دوستی باد که در احیا مراسم حریت، این کلمات تقریر داند کرد.
سقی الله ارضا زینت عرصاتها
بابناء فضل من شیوخ و شبان
طوطی اعتماد بر حصافت و شهامت خود کرده بود و این خبر از زبان صاحب شرع نشنیده بود که «النسا حبائل الشیطان» و ندانسته کرد:
دیو از فعل زن رمیده شود
چون بر آمیزد او یکی تلبیس
در فریب و فسون و مکر و حیل
بندگیها نمایدش ابلیس
مرد از خانه بیرون رفت و طوطی به ترک خواب بگفت: سرمه سهر در بصر کشید و از شبکات قفس بیرون مینگریست. زن با خود اندیشید که با این طوطی لطیف، حیلتی باید ساخت که به اطلاع و استطلاع ما نپردازد که نظر او میان من و محبوب حایل است و تحفظ و تیقظ او میان من و معشوق مانع و هر گاه سخن او از سمت استقامت مایل و منحرف شود و از جاده استوا بیفتد و تغیر و تفاوت بدان راه یابد، اعتماد از قول او برخیزد و بعد از آن هر چه گوید آن را خیالات جنون و خرافات ظنون پندارد و هر چه تقریر کند و بگوید، آن را وسوسه خیال و هندسه محال انگارد. پس بفرمود تا آنجا که طوطی بود، چراغی در زیر تشتی نهادند و حراقهای چند از دیوارها در آویختند و بر بالای طارم، دست آسی به حرکات مختلف میگردانید و بادبیزن و پرویزنی بیاورد و آب بر باد بیزن میفشاند از پرویزن بر مثال باد و باران و هر ساعت چراغدان از زیر تشت بیرون گرفتی و در محاذات سطوح اجرام، حراقهها بداشتی تا شعاع چراغ از صفحات حراقهها منعکس میشد بر مثال برق و درخش و از اصطکاک اجرام ثقیل دستآس در فضای خانه صورت رعد ظاهر میگشت. حاصل الامر همه شب از انعکاس شعاع برق و از اصطکاک دستاس رعد و از حرکات بادبیزن و پرویزن، باد و باران در پیوست. چون طوطی مشغله رعد و مشعله برق و حرکت باد و زحمت باران بدید، گفت: امشب طوفان باد، عالم را از بنیاد بر میکند یا سیلاب باران، جهان را خراب میکند. متحیر و متغیر بماند. هر گاه چشم باز کردی، برق و رعد و باران و باد دیدی، سر در میان پر کشیدی. روز دیگر چون نسیم سحر بوزید و گلزار صباح در افق مشرق بدمید، کدخدای به خانه باز آمد، پیش قفس طوطی رفت و گفت:
هات ما فیه شفائی
وانف بالقهوه دائی
بگو تا حریفان دوشین با یاران پرندوشین همچنان بادههای نوشین خوردهاند؟ و از آن معانی حرکتی کرده؟ طوطی گفت: دوش از زحمت باد و ابر و مشغله برق و رعد، بصر را امکان نظر و بصیرت را سامان فکرت نبود. به اخلاص و امحاص امعان نظر نپرداختم. از آن لحظه که تو قدم از خانه بیرون نهادی، طوفان نوح و صاعقه هود و عذاب ثمود و در ایستاد. درخش، آتش در جهان می زد و رعد، ولوله در آسمان و زلزله در زمین میافکند. همه شب در قفس از سرما میلرزیدم و از هیبت رعد میترسیدم و این آیت میخواندم: فسبحان من یسبح الرعد بحمده و بر خود میدمیدم و میگفتم:
کان نجوم اللیل خافت مغاره
فمدت علیه من عجاجته حجبا
مرد گفت: ای طوطی، مگر تو دیوانه شدهای یا دماغت خلل کردهاست؟ بر من چون روز، روشن شد که تو باد پیمود ای و کوز پوده شکستهای و اگر والعیاذبالله از اکاذیب کلمهای چند ترکیب کردی و ترهاتی چند ترتیب دادی، میان من و عیال حلال، کار به طلاق و فراق انجامیدی و مصالح معاش و فراش من به تضریب و تخلیط تو متلاشی شدی و عیال من که در زهد و عفت، فاطمه زهرا و خدیجه کبراست، به هذیانات و ترهات تو آلودهٔ خُبث و خبث گشتی و هر که امثال این مقال به تزویر و افتعال، تقریر نماید، به فتوای شریعت، اراقت خون او روا بود و به حکم مصلحت سیاست و رعایت جانب شرع، افنا و اهدام ذات او واجب گردد تا بعد از این هر ساعت مرا درد سر ندهی و دروغی که طبع و سمع از قبح روایت او مجروح گردد به گوش من نرسانی.
باران دو صد ساله فروننشاند
این گرد بلا را که تو انگیخته ای
پس دست در قفس کرد و از سر غضب، طوطی را بیرون کشید و سروپای و پر و بال او را از هم بگسست و جدا کرد و بینداخت. اتفاق را از دوستان او یکی بر در سرا بگذشت، طوطی را بدان گونه دید، پرسید که این طوطی را به چه تهمت و جنایت چنین تعذیب و تشدید فرمودهای و خون او به چه حجت چون خون ذبایح حرم، حلال داشتهای؟ که این طوطی بهغایت ملیح و فصیح بود. خضرت اجنحه او به خوید نوبهار و منقار او به لعل آبدار مانند بود. مرد ماجرای رفته باز گفت. آن دوست او، مردی صاحب فراست و خداوند کیاست بود و با حذاقت بر کمال، دهایی تمام داشت. او را بر آن اقتحام، ملامتها کرد و گفت: ندانستهای که چون نوایب ایام و حوادث روزگار مجتمع شود و مشکلات و معضلات به هم برآیند، گوهر آن را محک عقل باید زد و در معیار و مقیاس خرد بر باید سخت و در تعبیر اضغاث احلام و تدبیر احداث ایام، مشاورت با زیرکان عالم و ناصحان امین باید پیوست. ای سبحان الله ندانی که مرغان دروغ نگویند و تزویر و تمویه نسگالند و آنچه گویند از دیده و شنیده گویند. چرا به اول حال، استفسار این اخبار و استطاع این اعمال نکردی و شرط تأنی و احتیاط بجای نیاوردی؟ که زنان را در مکر و عذر تصنیفها و در خداع و حیلت تألیفهاست. بدان درجه که ابلیس با کمال مشعبدی و استادی در معمای مکر زنان، سر رشته کیاست گم کند و اگر خواهی تا حقیقت این حال، ترا مکشوف و مقرر شود، کدبانو را به بهانهای از خانه بیرون فرست و خدمتکاری که بطانه خانه و خاصه آشیانه و معتمد اسرار تواند بود، زنجر و تعریکی فرمای تا هر چه رفته است بگوید و این پردخ از پیش برداشته شود. بر قضیت استصواب رای دوست، مرد به خانه درآمد و آن عزیمت به امضا رسانید و خدمتکاری که انیس انس و عیبه اسرار زن بود، تهدید و تشدیدی عرضه داشت.
ماجرا هرچه رفته بود، بر طریق تفصیل و اجمال تقریر کرد و از مطلع تا مقطع شرح داد و جمال عروس یقین از حجاب شبهت و ریبت هر چه نیکوتر بیرون آمد و معلوم شد که طوطی چون گرگ یوسف، بیگناه بوده است و چون ناقه صالح، بیجرم و جنایتی طعمه تیغ گشته و آنچه در باب او تقدیم افتاده است و نفاذ یافته، ظلم محض و حیف صرف بوده است و در ثانی الحال، جزای آن و بال بباید دید و قفای آن بیخویشتنی بباید خورد و آنچه کرده است از سر تعجیل بوده است. به وسوسه شیطان مسئول و توهم نفس اماره مخیل، حیرت و حسرت بر وی مستولی گشت و ضجرت و قلق ظاهر شد. اشک ندامت از دیده بر صفحه رخسار میریخت و از سر تأسف میگفت:
تذکرت ایاما لنا ولیالیا
مضت، فجرت من ذکر هن دموع
فهل بعد تفریق الحبیب تواصل؟
و هل لنجوم قد افلن طلوع؟
ای رفته ز من ترا چه افسون آرد؟
کاین فرقت تو ز چشم من خون آرد
و ظاهر شد که قدم در خطه خطا و دایره جفا نهاده است و روی تدبیر به آینه تقصیر دیده. پشیمانی سود نداشت و ندامت نافع و ناجع نبود و پیوسته این معنی با خود میگفت:
فیالیت ما بینی و بین احبتی
من البعد ما بینی و بین المصائب
این داستان از بهر آن گفتم تا پادشاه بر سیاستی که محض ظلم و عین جور است، اقدام ننماید تا فردا از تنفیذ فرمان پشیمان نشود و لایم افعال و عاذل اعمال خود نگردد. چنانکه آن مرد از کشتن طوطی و آنگاه عمری از تعجیل آن سیاست در تلهف و تأسف افتد که به حقیقت داستان مکر زنان از اشراف فهم و ادراک وهم زیادت است و عاقلترین مردمان در جوال محال ایشان رود و به عشوه و لاوه ایشان مغرور گردد و اگر شاه را از تقریر این مقالات، سامت و ملامتی نیست تا از مقامات مکر زنان و مقالات غدر ایشان حکایتی بگویم. شاه فرمود، بگوی.