نورعلیشاه » جامع الاسرار » بخش ۱۰ - حکایت مرموزه

عارفی دید دنیا را در عالم رؤیا دختر جمیله با قامت رعنا داغهایش بر جبین مبین و جراحتها بر پشت پای نگارین پرسید که این داغ چراست و این جراحت از کجاست گفت بسیاری از جوانمردان هستند که از شراب قرب الهی مستند گل مراد نچینند جز از گلشن و غنچه دل نشکفند جز به نسیم عنایت چندانکه باب طلب بخواستگاری ایشان میگشایم و جبین مبین بر زمین تمنا میسایم باری نظر ملاطفت جز بکراهت نمیگشایند و قبول مزاوجت و مواصلت من ننمایند چون مرهم وصلم از ایشان حاصل نیست داغهای چنین برجبینم باقیست و بسیاری از نامردان میباشند که تخم محبت من در دل می پاشند قدم نمیزنند جز به قفای من و نظر نمیکنند جز بلقای من پیوسته بطلبکاری من مسرورند و از مقام قرب ذوالمنن دور چندانکه بوسه ها از پای من میربایند و جبین تمنامیسایند نه ایشان را از مواصلت سودیست و نه مرا از ملاطفت ایشان بهبودی جراحتیکه از پای من روانست از اثر بوسه ربائی و جبین سائی ایشانست

آری آری آنکه مرد حق بود

از غم دنیای دون مطلق بود

خود نپوید راه جز راه هدا

رو نیارد جز بدرگاه خدا

شسته از دنیا و عقبی جمله دست

درمقام قرب حق دارد نشست

وانکه از دنیای دون مسرور شد

از مقام قرب ایزد دور شد

نه ز دنیا کام وی حاصل شود

نه بوصل دوست او واصل شود

نه دراو حجله کند دامادئی

نه بجز غم باشد او را شادئی

گرتو راهست ای پسر هوشی بسر

از غم دنیای فانی واگذار

بگذر از این کهنه زال و شادیش

پا منه در حجله دامادیش

رخ بتاب از مکر این فرهاد کش

گرچه شیرینست باشد روترش

این ترش روئی خریدن تا بکی

کو بکو دایم دویدن تا بکی

روبجو در کنج عزلت گوشه

خوش بدست آر از قناعت توشه

باش قانع تا نیفتی درطمع

کز طمع با ذلت آمد مرد مع