ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۴۰

ای نام شنوده عاجل و آجل

بشناس نخست آجل و از عاجل

عاجل نبود مگر شتابنده

هرگز نرود زجای خویش آجل

زین چرخ دونده گر بقا خواهی

در خورد تو نیست، نیست این مشکل

چنگال مزن در این شتابنده

که‌ت زود کند چو خویشتن زایل

کشتی است جهان، چو رفت رفتی تو

ور می‌نروی ازو طمع بگسل

تو با خردی و این جهان نادان

اندر خور تو کجاست این جاهل؟

با عقل نشین و صحبت او کن

از عقل جدا کجا شود عاقل؟

عقل است ابدی، اگر بقا بایدت

از عقل شود مراد تو حاصل

چون خویشتنت کند خرد باقی

فاضل نشود کسی جز از فاضل

بر جان تو عقل راست سالاری

عقل است امیر و جان تو عامل

تن خانهٔ جان توست یک چندی

یک مشت گل است تن، درو مبشل

تن دوپل بی‌وفاست ای خواجه

چندین مطلب مراد این دوپل

عقلی تو به جان چو یار او گشتی

گل باز شود ز تن بکل گل

عقلت یک سوست گل به دیگر سو

بنگر به کدام جانبی مایل

گل‌خواره تن است جان سخن خوار است

جانت نشود زگل چو تن کامل

جان را به سخن به سوی گردون کش

تن را با گل ز دل به یک سو هل

بهری ز سخن چو نوش پرنفع است

بهری زهر است ناخوش و قاتل

آن را که چو نوش، نام حق آمد

وان را که چو زهر، نام او باطل

چون زهر همی کند تو را باطل

پس باطل زهر باشد، ای غافل

باطل مشنو که زهر جان است او

حق را بنیوش و جای کن در دل

عدل است مراد عقل، ازان هر کس

دلشاد شود چو گوئی «ای عادل»

پس راست بدار قول و فعلت را

خیره منشین به یک سو از محمل

هرکو نکند کمان به زه برتو

تو بر مگرای زخم او را سل

چون سر که چکاند او ره ریشت بر

بر پاش تو بر جراحتش پلپل

با این سفری گروه نیکورو

این مایه که هستی اندر این منزل

نومید مکن گسیل سایل را

بندیش ز روزگار آن سایل

تا عادل شوی شوی به‌اندیشه

هر گه که تنت به عدل شد فاعل

بندیش ز تشنگان به دشت اندر،

ای برلب جوی خفته اندر ظل

بد بر تن تو ز فعل خویش آید

پس خود تن خویش را مکن بسمل

کان هر دو فریشته به فعل خویش

آویخته مانده‌اند در بابل

از بی‌گنهان به دل مکش کینه

همچون ز کلنگ بی گنه طغرل

اندر دل خویش سوی من بنگر

هرکس سوی خویشتن بود مقبل

غل است مرا به دل درون از تو

گر هست تو را ز من به دل در غل

از پند مباش خامش ای حجت

هرچند که نیست پند را قابل