نورعلیشاه » دیوان اشعار » غزلیات » بخش اول » شمارهٔ ۱۱۴

سرپا برهنگان که دم از کبریا زنند

مردانه پای بر سر کبر و ریا زنند

مستان که میکشند سبوی بساط عیش

ساغر کشان شیشه غم را صلا زنند

گر بینواست دل زنوا مطربان عشق

هر گوشه نغمه بمقام نوا زنند

دست از جهان کشیده گدایان کوی دوست

بر تخت و تاج قیصر و فغفور پا زنند

خلوت گزیدگان سرا پرده قبول

کی دست رد بسینه مرد خدا زنند

شاهنشهان کشور تجرید از فنا

هر صبح و شام خیمه بملک بقا زنند

گمگشتگان که طالب راه هدایتند

دست طلب بدامن آل عبا زنند

آنانکه برده حسرت دنیا بزیر خاک

سربرکنند و نعره واحسرتا زنند

روشندلان که نور علی هست کامشان

مردانه گام در ره صدق و صفا زنند