نورعلیشاه » دیوان اشعار » غزلیات » بخش اول » شمارهٔ ۹۲

زهی گرفته جمالت ز ماه تابان باج

نهاده بر سر خورشید خاکپایت تاج

جهان چو روز منور شود ز رخسارت

گشائی از رخ خود گر نقاب در شب داج

شهان ملک جهان بر درت چو مسکینان

زخوان بذل عطایت بلقمه ئی محتاج

غرض رسیدن نعلینت بود بر سر عرش

وگرنه لایق شأنت نبود آن معراج

حمید و حامد و محمود و احمد مرسل

توئی توئی که رسولان همه دهندت باج

ولی والی والا علی عالیقدر

بداده آنکه بامر تو امر شرع رواج

از آنزمان که رخش تافته بدل نورم

شده است روشنم از وی حدیث نور و زجاج