حاجب شیرازی » گزیدهٔ اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۹

دل آئینه روی خدا شد چه بجا شد

جان نور یقین گشت و دلم تیر بقا شد

صبح آمد و شد همچو رقیب از بر ما رفت

ظلمت عجبی نیست گر از نور جدا شد

چون خضر سکندر، ز پی آب بقا رفت

اندر طلب آب بقا رفت و فنا شد

کس را ندهد آب بقا دست به شمشیر

چون آب بقا قسمت شاهان گدا شد

قدقام و قدقال منادیت ندا، داد

دجال تو گوئی که ز تن سنگ و ندا شد

روح القدسا گوی به ساسان نخستین

شاهی جهان وقت من بی سروپا شد

سر، مایل سامان بد، و دل طالب جانان

از گردنم این دین زلطف تو ادا شد

ثابت چو زمین بود بدی اسفل و ادنی

چون شد متحرک همه اعلی و علا شد

در مذبحت اسحاق و اسماعیل ندیدیم

دیدیم ولی صد چو براهیم فدا شد

با مدعی شوم بداندیش بگوئید

اجر تو هدر سعی تو یکباره هبا شد

به گشت طبیبا مرض جان که بد از هجر

چون نوش لب لعل تو داروی شفا شد

ما آمد صلحیم و بدائی نشناسیم

کی لفظ دعا مدعی کار خدا شد

در ظلمت جهل ابدی بود جهانی

روشن ز تو ای نور خدا، ارض و سما شد

از لفظ بدا، در گذر ای خصم چو «حاجب »

حاصل چه بجز کذب از این لفظ بدا شد