حاجب شیرازی » گزیدهٔ اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۵

همچنان تیر که ناگه ز کمان می‌گذرد

از من آن ترک کماندار چنان می‌گذرد

هرکه را دست دهد منصب ما بوسه یار

از سر تخت جم و تاج کیان می‌گذرد

تا شبان است در این گله، به راحت گذران

گرگ، سگ را بفریبد چو شبان می‌گذرد

گر بخواهی به جهان زنده و جاوید شوی

به جهان تکیه مکن زان که جهان می‌گذرد

تن فولادی خود جوشن جان کردم لیک

تیر نازش عجب از جوشن جان می‌گذرد

عشق ورزیدن و جان خواستن از بوالهوسی است

هرکه دارد غم جانانه، ز جان می‌گذرد

هر زیانی که ز عشق است بود مایه سود

این چه سود است، که از سود و زیان می‌گذرد؟

هرکجا می‌گذرد، در پیش از دلشدگان

بر فلک ناله و فریاد و فغان می‌گذرد

چه عجب روبه اگر بگذرد از بیشه ما

پا نگه دار و ببین شیر ژیان می‌گذرد

خرمن قدر تو را، گرچه دهد دهر، به باد

جو، ز جوزا و که از کاهکشان می‌گذرد

آن بیانی که معطر کند آن کام و دهان

حرف صلح است که ناگه به زبان می‌گذرد

غیرت ماه فلک بین که روان می‌آید

عبرت سرو چمن بین که چمان می‌گذرد

گرچه مرگ از پی پیری است جوان غره مشو

کاین بلایی‌ست که بر پیر و جوان می‌گذرد

هرکه از حسن صور، درک معانی نکند

به یقین آمده است و به گمان می‌گذرد

در کمین گرچه ز هرسوی کماندارانند

«حاجبا» تیر تو، تا پر ز نشان می‌گذرد