حاجب شیرازی » گزیدهٔ اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۴

مه من تنگتر از پسته خندان دهان دارد

مسلم چشمه آب بقا زیر زبان دارد

همه سوداست، در باطن قمار عشق و جانبازی

ولی در قید جان بودن در این بازی زیان دارد

ببین داغ جبین زاهد خودبین وین سحریست

میان جمع حیوانات این حیوان نشان دارد

مگر آن نوگل زیبا شکفت از گلشن وحدت

که هر بلبل در این گلزار فریاد و فغان دارد

بسان مرغ بسمل جان طپد در خاک و خون لیکن

به قاف قرب سیمرغ دل من آشیان دارد

به چشم یار گفتم چیست باعث فتنه را گفتا

هزاران فتنه از این صعبتر آخر زمان دارد

تو ای زیبا جوان میدان غنیمت پند پیران را

که پیری هست در عالم که عالم را جوان دارد

نیستان حقیقت را نئی چون من نمی روید

ولی در، بند، بندم آتش سوزان مکان دارد

چرا پروانه چون بلبل ز سوز دل نمی تابد

مگر ز اغیار جور یار را چون من نهان دارد

چو «حاجب » از چه ای مرغ سحر آه و فغان داری

مگر صیاد بی پروا، به دامت قصد جان دارد