حاجب شیرازی » گزیدهٔ اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۸

تا دست من ای دوست به دامان تو شد بند

دربند توام بسته و وارسته ز هر بند

چون نی به نیستان ولای تو، برستیم

نالیم از آن در غم عشق تو ز هر بند

ای ذات قدم غوث عرب لیث عجم باز

بخرام به میدان کمر عزم فروبند

صلح آمد و، زد، بر سپه جنگ شبیخون

بفکن زره از بر بگشا کیش و کمربند

عمری به قفای تو دویدیم چو سایه

بیغوله به بیغوله و دربند به دربند

بگذر سوی تجریش و جماران و نظر کن

روح و ره روحانی ما تا در، دربند

ما رایض نفسیم نه پا بست هوائیم

اسبی که هرونست بود، در خور پابند

دور، از نظر بد، رخ تو مصحف خوبست

خال و خط و زلف و رخت آیات نظربند

عمریست که ما بی سر و پایان به دل و جان

بندیم بهرحال به آن دلبر دلبند

عالم همه محتاج کرامات فقیرند

درویش بیا دست فرا بر تو، به جنبند

از امر تو «حاجب » چه عجب کز سر بادت

سر کوفته گردد پس از این هم سرو هم بند