حاجب شیرازی » گزیدهٔ اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۷

هر که حق گفت چو منصور نصیبش داراست

بر سر دار شدن مرد خدا را کار است

یار اگر می طلبی از غم اغیار منال

همه یار است به چشم تو اگر اغیار است

مستی باده ندارد اثر هشیاری

ای خوش آن مست که در مستی خود هشیار است

ناصح از گفته بی حاصل خود لب بربند

تو، به گفتاری و درویش پی کردار است

نیست جز صلح و صفا شور دگر در سرما

ملک ما نیستی و دولت ما دلدار است

آه ما را علم و ناله علمدار، بود

درد و محنت سپه و فقر سپهسالار است

ای که جان و تن ما را تو خریدار استی

دکه ماست که اکنون بسر بازار است

ما دم از صلح زنیم و همه قهرند از ما

خلق را این چه ره و رسم و چسان کردار است

لا مکانیم و نداریم مکان جز دل دوست

دوست داند که دلش مأمن هر دلدار است

خواهی ار مرد خدا را تو نکو بشناسی

صلح میزان بود و صدق و صفا معیار است

«حاجب » ار قصد کند جان تو را خصم چه باک

محتسب را همه دانند که در بازار است