حاجب شیرازی » گزیدهٔ اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۴

ز روی، تا مه من زلف پر زتاب گرفت

هزار نکته روشن بر آفتاب گرفت

غراب شب بر زلف وی آشیان دارد

که صبح ناز سپید آن سیه غراب گرفت

شراب بیغش ساقی فزود مستی من

بدان مثال که هستی من شراب گرفت

خوی از جبین به زمین ریخت یار گلرخ من

همه بساط زمین در گل و گلاب گرفت

جهان چو، سینه سینا شد از تجلی نور

مگر، ز رخ مه من نیمه شب نقاب گرفت

الست ربکم اول سئوال جانان بود

ز مهر و ماه بلی ربنا جواب گرفت

خراب مردم چشم مراست خانه ز آب

دو چشمه را نتوان بست و راه آب گرفت

بیا، به کوی خرابات از طریق ادب

که عقل کل به ادب جا در آن جناب گرفت

تو راست بر سر چشم جهان مکان «حاجب »

که یار پیش تو ناگه ز رخ حجاب گرفت