حاجب شیرازی » گزیدهٔ اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۹

ز چشم ساقی و تاب شراب و بانگ رباب

به روز و شب همه افتاده ایم مست و خراب

رفیق صادق و یار موافق ار نبود

رفیق رطل شرابست و یار غار کباب

اگر رقیب گریزد ز کلک ما چه عجب

پرد چگونه عزازیل پیش تیر شهاب

سراب، آب نماید ز دور، و میدانیم

که از سراب نشد هیچ تشنه ای سیراب

ز ضعف پیری و جهل جهول و شدت فقر

دگر، نه حال سؤال است و نی مجال جواب

کنون که روز حساب است و حشر و نشر امم

نمیروند چرا مرد و زن به راه حساب

متاز، توسن ناز ای سوار گرم عنان

که در گذشت تو را خون عاشقان زرکاب

مشو به سنگدلی غره و به خویش مبال

که هست شیشه مر از هوا به شکل حباب

به کنج عزلت و گنج قناعتم خورسند

به پیری است مرا، کر و فر عهد شباب

حجاب وهم برانداز از میان «حاجب »

که وهم عقل جهان را بود بزرگ حجاب