حاجب شیرازی » گزیدهٔ اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۴

بود تا صبح مهمان یارم امشب

ز بخت و عمر برخوردارم امشب

بود روح القدس تا صبح ساقی

که هم پیمانه شد دلدارم امشب

بود در بر مرا آن آیت نور

مسلم گشت نور و نارم امشب

سر، دارم نویسد حق هوالله

اگر دستش کشد بر، دارم امشب

به دریای حقیقت غوطه زد، دل

برآمد گوهر شهوارم امشب

به شست صبح هر ماهی نهنگیست

چو شست انگشت خود بر دارم امشب

قمر شد چون سحاب از چشم بگذشت

ثوابت شد همه سیارم امشب

همه خفتند و بیداری نمانده است

زهی از طالع بیدارم امشب

تعالی الله بغیر از یار در، دار

نباشد تا سحر دیارم امشب

به من تسلیم شد آن شوخ دلدار

بحق بر یار خود مختارم امشب

شدم شیدای لیلی آفرینی

که هامون گرد مجنون وارم امشب

به همره در حیات و در مماتم

همین سودا که بر سر دارم امشب

دل و جان رفت از دستم ولیکن

چو «حاجب » بر سران سردارم امشب