آه، آه از جور چرخ چنبری
داد، داد از دست ظلم روزگار
از جفای این سپهر نیلگون
جای دارد گر بگریم زار زار
روز و شب چون شخص مسلولم بود
دل غمین و، رنگ زرد و، تن نزار
ساربان دهر گویی کرده است
در دماغ بختی بختم مهار
نه حبیبی تا که از آب وفا
از دل غمدیده ام شوید غبار
یک نفر از آشنایان قدیم
ساعتی با خود نه بینم سازگار
دوستی با هر که کردم در جهان
کرد با من، دشمنی را آشکار
من به مهر، ار می شوم نزدیک دوست
دوست از من می کند قهرا فرار
گر بگردم گرد قد شمع دوست
سوزدم از شعله ای پروانه وار
چاره جویان رو به هرکس می کنم
او به درد تازه ام سازد دچار
گشته گویی با من از بی طالعی
دوست دشمن، خویش عقرب، یار، مار
بر در هر کس که رفتم مستجیر
بهر خود کس را ندیدم مستجار
بسکه از تن ها دلم آمد به تنگ
کرده ام تنهایی اینک اختیار
چون ندیدم فتح بابی از کسی
در بروی خویش کردم استوار
گشته ام از مردمان عزلت گزین
شاعری را کرده ام بر خود شعار
مونس شب های من باشد کتاب
کو مرا یاری ست، یار غمگسار
روزها کاری گرم آید به پیش
لاعلاجا می شوم مشغول کار
قانع استم من به یک قرص جوین
واثق استم من به لطف کردگار
قرصهٔ نانی ز گندم یا ز جو
شکر گویان می برم او را به کار
شکر ایزد را که با حال تباه
نیستم از منت کس زیر بار
راست گویم غمزدایی در جهان
من ندیدم غیر سیم سکه دار
حاش لله نیست از کس شکوه ام
جز ز بخت خویش و چرخ کجمدار
نه مرا در کیسه باشد سیم و زر
تا کنم با زر به مردم افتخار
نه کمالی تا به امداد کمال
در میان خلق یابم اعتبار
نه مرا حسنی که عاشق پیشه گان
در قفایم اوفتند از هر کنار
نه مرا آواز و صوت دل کشی ست
تا کنم آوازه خوانی پای تار
نیستم طرار و دزد و راهزن
تا نمایم رهزنی شب های تار
نه مرا باشد غلام و نه کنیز
نه خری دارم نه اسب راهوار
نیستم غواص تا از قعر بحر
در برون آرم لطیف و شاهوار
نیستم واعظ که دور منبرم
مردمان گردند گرد از هر کنار
از تکبر سر بسایم بر سپهر
چون بگیرم بر سر منبر قرار
روضه خوان هم نیستم کز بهر زر
بانوای شور و شهناز و حصار
گه کنم ذکر شکستی از حسین
گاه از فتح یزید نابکار
نه امیرم، نه وزیرم، نه دبیر
نه مدیرم، نه مشیرم، نه مشار
هم نیم عشار کز وجه حرام
خانه ها سازم وسیع و زرنگار
نیستم منشی که از یک نقطه ای
یک کنم ده ده صد و صد را هزار
نه مرا در شاعری دستی قوی ست
تا شوم با شعر گویان هم قطار
به که با این نقص های بی عدد
به که با این عیب های بی شمار
طول ندهم شرحال خویش را
شرح حال خود نمایم اختصار
شاعری، صنعتگری بی طالعم
مفلسی آواره از شهر و دیار
مولدم شیراز و هندم مسکن است
بی کس و محروم، از خویش و تبار
ای دریغا شغل من صورتگری ست
زین عمل هستم ز یزدان شرمسار
چون بود صورتگری فعل حرام
زین عمل دایم مرا ننگ است و عار
لیک با این شغل هرگز نیستم
ناامید از رحمت پروردگار
شاعر استم شیوه ام مداحی است
ز آنکه جز مداحیم ناید به کار
مادح استم پیشه ام مدح علی است
سرور مردان، قسیم خلد و نار
نیستم زان شاعران کز بهر زر
شعرها گویم چو در شاهوار
از امیران نقد گیرم مشت مشت
وز وزیران جنس یابم بار بار
شکرالله نیستم مداح کس
جز نبی و حیدر دلدل سوار
مادح پیغمبر و آلم مدام
سال و ماه و هفته و لیل و نهار
دارم امید آنکه از راه کرم
شافعم گردد علی روز شمار
نی کنم مدح کسی بهر صله
نی کنم خود را میان خلق خوار
مدح مردم کردنم بهر صله
خال خذلانی گذارد بر عذار
مدح مولا سازدم در نشاتین
سربلند و، سرفراز و، رستگار
مدح کس هرگز نگویم بهر زر
گر در این عالم بمیرم ز افتقار
آنکه گوید مدح از بهر صله
تخم خود ضایع کند در شوره زار
مدح مردم سر بسر باشد دروغ
در دروغ هرگز نباشد اعتبار
روبهی را گفت باید شیر نر
کم دلی را رستم و اسفنیار
آنکه ترسید از صدای گربه ای
بایدش گفتن یل ضیغم شکار
بد گلی را گفت باید یوسفی
ابلهی را سرور و صدر کبار
از برای مال دنیای دنی
هر دنی را گفت باید کامکار
در حقیقت قدح باشد این نه مدح
نیست اینها حسن کس باشد عوار
چون کنی مداحی نو دولتی
بشکفد چونان گل از باد بهار
مدح خود چون بشنود آن بوالفضول
می شود مسرور و شاد و شادخوار
و آنکه از جد پدر دارد به ارث
دولت و جاه و جلال و اقتدار
مدح او را چون کسی گوید یقین
می شود پژمرده و آسیمه سار
گرچه دانم کاین سخن های رهی
در مذاق بعضی افتد ناگوار
لیک من حق گویم و حق آگه هست
کاین سخن ها راست نقدی خوش عیار
گفتم و انصاف می خواهم کنون
از بزرگان و کسان هوشیار
گر خلاف است این سخن های رهی
از خلاف خویش جویم اعتذار
ور صحیح است و درست و بی خلاف
این سخن از من بماند یادگار