ترکی شیرازی » دیوان اشعار » فصل چهارم - ترکیب‌بندها » شمارهٔ ۳ - هفت بند نینوایی

ای تشنه لب که کشتهٔ راه خدا تویی

لب تشنه سر بریده از قفا تویی

هم بر حسن برادر و هم سبط مصطفی

هم یادگار فاطمه و مرتضی تویی

لب تشنه جان سپردی و آبت کسی نداد

سیراب ز آب خنجر شمر دغا تویی

کشتندت از قفا و شفیع ات کسی نشد

با وصف آنکه شافع روز جزا تویی

آن گوشوار عرش که پنهان به خاک شد

از ظلم کوفیان، به صف کربلا تویی

آن پاره پاره تن زدم تیغ شامیان

وز کینه شد سرش به سر نیزه ها تویی

در کربلا ز صدمهٔ توفان روزگار

نوح شکسته کشتی بحر بلا تویی

کشتی شکسته ای که به گرداب خون فتاد

او را میان لجهٔ خون، ناخدا تویی

از جور کوفیان جفا جوتر از یهود

عیسای تن کشیده به دار فنا تویی

از کینه یزید دغا مستبد شام

یحیای سربریده به طشت طلا تویی

ایوب وار، از ستم قوم بدشعار

با صد هزار رنج و بلا مبتلا تویی

آن صید تشنه لب که لب دجله و فرات

می زد میان دجلهٔ خون، دست و پا تویی

آن سروری که پیکر پاکش به روی خاک

گردید پایمال سم اسب ها تویی

جان های شیعیان همه بادا فدای تو

قربان صبر و طاقت بی منتهای تو

ای پاره پاره پیکر و نوک نی، سرت!

من گریه بر سر تو کنم یا به پیکرت

خستند کوفیان ز چه جسم تو را به تیغ

با آن که گفت لحمک لحمی پیمبرت

شمر از قفا برید ز خنجر سرت ولی

دردا نریخت قطرهٔ آبی به حنجرت

لب تشنه جان برون ز تنت شد تشنگی

با آن که بود آب جهان، مهر مادرت

پهلویت از سنان سنان چاک شد مگر

خالی نبود بهر زدن جای دیگرت

خشکیده بود لعل تو از تاب تشنگی

ای من فدای لعل و دو چشم ز خون ترت

شمر ار نداد آب تو را از شط فرات

سیراب کرد باب تو از آب کوثرت

شیر خدا نبود دریغا به کربلا

تا بنگرد چو ماهی در خون شناورت

اکبر شهید و پیکر عباس چاک چاک

گریم به ماتم پسرت، یا برادرت

بی دست شد برادرت در مقابلت

فرقش دریده شد پسرت، در برابرت

خونش ز راه دیدهٔ خیرالنساء چکید

تیری که خورد بر گلوی خشک اصغرت

گر گویم از تنت، که ز کین گشت پایمال

ور گویم از سرت، که جدا شد ز پیکرت

سوزم به حال دختر زار تو همچو شمع

یا بر اسیر گشتن غمدیده خواهرت

آب بقاست دجله و انهار مشهدت

خاک شفاست تربت قبر مطهرت

جان ها فدای جسم به خون غرقهٔ تو باد

یک دل به ماتم تو به گیتی مباد شاد

ای تشنه لب فدای تو و جسم زار تو

قربان دیدگان ز غم اشکبار تو

بطحا خراب گشت و شد آباد ملک شام

افتاد تا به کوفه ز یثرب گذار تو

لعنت به کوفیان که نکردند بر تو رحم

گشتند متفق ز پی کارزار تو

بگذاشتند داغ جوانان تو را به دل

قربان داغ های دل داغدار تو

آغشته شد به خون سر و زلف چو عنبرش

اکبر جوان سرو قد گل عذار تو

دردا شکار پنجهٔ گرگان کوفه شد

عباس آن برادر ضیغم شکار تو

از تیر ظلم حرمله، دردا که شد شهید

ششماهه طفل بی گنه شیرخوارتو

یک گل بجا نماند ز گلزار هاشمی

شد عاقبت بدل به خزان نوبهار تو

بیش از هزار و پانصد پنجاه زخم بود

بر پیکر بریده سر زخم دار تو

زخم تو بی شمار و، غمت بی شمارتر

گریم به زخم یا به غم بی شمار تو

آورد از تنور برون چون سرت عدو

خاکستر از چه پاک نکرد از عذار تو

تاج تقرب از سر روح الامین فتاد

روزی که شد به نیزه سر تاجدار تو

آبی که در حیات تو بستند بر رخت

بستند بعد کشته شدن، بر مزار تو

لب تشنه چون شهید شدی بر لب فرات

از این سبب فرات، بود شرمسار تو

کاش آن زمان که از سر زین سرنگون شدی

سیماب وار، جسم زمین بی سکون شدی

ای پاره پاره تن! که به تن، سر نداشتی

سر از جفای شمر، به پیکر نداشتی

دل برگرفتی از زن و فرزند و اقربا

الا ز وصل دوست، که دل بر نداشتی

تو یک تن و، سپاه عدو صدهزار تن

بالله غریب بودی و یاور نداشتی

قاتل ز تن برید به خنجر سر از قفا

خاکم بسر که طاقت خنجر نداشتی

شمر از چه زد به حنجر تو خنجر از جفا

بر تن مگر جراحت دیگر نداشتی

یآرای سر بریدن تو دیگری نداشت

گر قاتلی چو شمر ستمگر نداشتی

با دخترت سکینه نکردی تکلمی

حق با تو بود ز آنکه به تن، سر نداشتی

گیرم کسی نکرد کفن بعد کشتنت

آن کهنه پیرهن، ز چه در بر نداشتی

از تیغ ظلم بجدل و از جور ساربان

خاتم به دست و، دست به پیکر نداشتی

سوزد دلم که دردم جاندادنت به سر

دختر، پسر، برادر، و خواهر نداشتی

هر چند بر تو خواهر و دختر گریستند

اما هزار حیف که مادر نداشتی

سوزد دلم چو در نظر آرم که کودکان

آب از تو خواستند و میسر نداشتی

اطفال کوچک تو به صحرا شدی ز کف

گر خواهری چو زینب اطهر نداشتی

بر مسلم این ستم نکند هیچ کافری

گیرم غرابتی به پیمبر نداشتی

چشم جهانیان همه پرخون برای توست

هر جا که می روم همه ماتم سرای توست

ای تشنه لب سرت ز چه دور از بدن شده

غسلت ز خون و، گرد و غبارت کفن شده

جسم تو پاره پاره به روی زمین ولی

بر نی سرت نظارهٔ هر مرد و زن شده

تو حشمت الهی و ز بیداد اهرمن

عریان تن مطهرت از پیرهن شده

دستت چرا؟ بریده و انگشت تو کجاست؟

انگشترت نصیب کدام اهرمن شده؟

تیر سیاه شام نصیب تن تو شد

اندوه تو نصیب دل زار من شده

از خون نو خطان تو صحرای کربلا

روشن چراغ لاله به صحن چمن شده

وز جسم چاک چاک جوانان هاشمی

صحرا پر از عقیق چو دشت یمن شده

از کودکان زار تو این دشت هولناک

پر بچهٔ غزال چو دشت ختن شده

از کینه اهل تو هر یک جدا جدا

خوار و اسیر و بسته به بند و رسن شده

ترکی به ماتمت ز بصر بسکه در فشاند

اوراق دفترش همه بحر عدن شده

بردار سر ز خاک و به ما بی کسان نگر

ما را اسیر، در کف این ناکسان نگر

ای خاک کربلا تو نه مشکی نه عنبری

خوشبوتری ز مشک و، ز عنبر تو برتری

از خون ناف آهوی چین است مشک لیک

تو خاکی و عجین شده با خون اکبری

عنبر ز بحر خیزد تو در کنار بحر

ای سرزمین پاک تو ز عنبر نکوتری

مشکین خطان به روی تو در خون طپیده اند

ز آن روست مشکبوی و لطیفی و احمری

مسجود مردمان شده ای زان سبب که تو

با خون سبط ختم رسولان مخمری

یک ذره از تو داروی صد گونه علت است

زیرا که خاک مقتل سبط پیمبری

باشد شرافت تو ز فرزند مصطفی

کز خاک های روی زمین جمله بهتری

شک نیست آن که خاک بود از مطهرات

آری توهم مطهری و هم مطهری

ای خاک پاک چشم مرا توتیا تویی

داروی دردهایی و دارالشفا تویی

ای ارض کربلا تو مگر عرش اکبری

گر عرش نیستی ولی از عرش برتری

زیبد تو را اگر که نمایی به کعبه فخر

زیرا که جای مدفن سبط پیمبری

بر تربت تو سجده کنند اهل معرفت

مسجود مردمانی و محبوب داوری

مشکی نه، عنبری نه، ولی ای زمین پاک!

خوشبوتری ز مشک و، نکوتر ز عنبری

خوابیده اند در تو تن کشته گان عشق

زان روی از تمام اراضی نکوتری

از بس که خون لاله رخان در تو ریخته

دارم یقین که معدن یاقوت احمری

هرگوشه ات فتاده ز زین، سرو قامتی

هر نقطه ات طپیده به خون، ماه منظری

در وادیت به نی، شده سرهای بی تنی

در خاک و خون طپان شده تن های بی سری

ای خاک پاک مدفن خون خدا تویی

آیینه دار مشعل راه هدی تویی