چون شه تشنه لبان، بی کس بی یاور شد
وقت جان بازی شهزاده علی اکبر شد
همچنان سرو خرامان، ببر مادر شد
صدف دیده اش از اشک، پر از گوهر شد
دست بر سینه بر مادر خود کرد قیام
غنچهٔ لب بگشود و به ادب کرد سلام
خم به خم طرهٔ پرپیچ و خمش از بن گوش
ریخته حلقه به حلقه چو کمند از سر دوش
برده چشم سیهش از دل و سر، طاقت و هوش
دلش از غصه ملول و لبش از گفته خموش
به تکلم لب چون لعل، ز هم باز نمود
کرد با مادر غمدیده چنین گفت و شنود
گفت ای مادر نیک اختر و غم پرور من!
بنشین لحظه ای از راه وفا در بر من
دمی از مهر بنه بر سر زانو سر من
سیر بنگر تو سر و زلف و رخ انور من
که دلم از غم ایام، به تنگ آمده است
شیشهٔ طاقتم از غصه، به سنگ آمده است
سخت در دل هوس رفتن میدان دارم
سر جان باختن، اندر ره جانان دارم
شوق دیدار رخ ختم رسولان دارم
سر در این کار نهم تا که به تن، جان دارم
پدرم بی کس و بی یار و مدد کارشده
روز در چشم من اینک، چو شب تار شده
آه لیلا ز پسر، رفتن میدان، چو شنید
رنگ از چهرهٔ آن مادر غمدیده پرید
رفت از هوش و، به هوش آمده و، او صیحه کشید
گیسوان کرد پریشان و گریبان بدرید
از مژه اشک، به رخسارهٔ خود جاری کرد
به سرو صورت خود لطمه زد و، زاری کرد
گفت ای ماه جبین یوسف گل پیرهنم
گل خوشبوی من ای اکبر شیرین سخنم!
تو مرو از بر من، ای مه نازک بدنم!
تو روی جانب میدان و رود جان ز تنم
گر روی جانب میدان، تو ایانیک صفات
منهم آیم به تماشای تو اینک ز قفات
پای مهد تو چه شبها که به روز آوردم
طفل بودی و تو را تازه جوانی کردم
من که یک عمر تو را از دل و جان پروردم
هان! منه داغ جدایی به دل پر دردم
تو جوان هستی و من مادر زار و پیرم
تو اگر کشته شوی من ز غمت می میرم
گفت شهزاده که ای مادر فرخنده سیر
بده انصاف که در روز جزا ای مادر!
جده ام فاطمه پرسد اگر از تو که مگر
بود لیلا علی اکبر ز حسینم بهتر
چه جوابش دهی و، عذر چه خواهی آورد
پیش جدم تو خجالت زده ام خواهی کرد
زین سخن مادر دل سوخته اش گشت خموش
لیک در سینهٔ او خون جگر می زد جوش
رفت در خیمه و افتاد و، ز غم شد بی هوش
پس زجا جست و گرفتش ز وفا در آغوش
بنشست و سر او بر سر زانو بنهاد
ریخت اشک از مژه و، رخصت میدانش داد
کرد از سرمه سیه نرگس شهلایش را
شانه از مهر زد آن زلف سمن سایش را
ساخت از غالیه خوشبو همه اعضایش را
دا زینت ز کفن، قامت رعنایش را
بعد از آن کرد روانش بسوی قربانگاه
گفت لا حول ولا قوه الا بالله
کرد شهزاده وداعی به همه اهل حرم
اذن بگرفت پس از خسرو بی خیل و حشم
از سرا پرده سوی معرکه بنهاد قدم
قد مردانگی از بهر غزا کرد علم
تیغ بگرفت و رجز خواند و برانگیخت عقاب
حمله ور گشت اسد وار، بر آن خیل کلاب
الغرض می زد و می کشت از آن بی دینان
تا گرفتند لعینان، چو نگینش به میان
زخم بسیار زدندش به تن از تیغ و سنان
جوی خون، از بدن اطهر او گشت روان
ناگهان منغذ بی دین، ز کمینگه بشتافت
تیغی از قهر زد و تارک او را بشکافت
کوفیان جمله کمان های ستم کرده به زه
تیرباران بنمودند ز کین شهزاده
کفن اندر بر او گشت مشبک چو زره
گریه شد در گلوی او ز غم و غصه گره
نازنین قامتش از خانهٔ زین، گشت نگون
فرق بشکافته و زلف و رخش غرقه به خون
کرد رو سوی خیام و ز سر سوز و گداز
گفت کی باب گرامی من ای میر حجاز!
لحظه ای بنده نوازی کن ایا بنده نواز
ای که باشد بسویت باز مرا چشم نیاز!
ای شه بی سپه کرب و بلا ادرکنی
وی گل سر سبد باغ ولا ادرکنی
شه دین نالهٔ او را چو شنید از جا جست
شد سوار فرس و قبضهٔ شمشیر به دست
لشکر کوفی شامی همه درهم بشکست
آمد و بر سر بالین جوانش بنشست
چهره بر چهره پرخون جوانش بنهاد
گشت بی هوش و کشید از دل غمگین فریاد
حیف از آن مهر درخشنده که شد خاک نشین
حیف از آن قد دل آرا که فتاد از سر زین
حیف از آن قامت رعنا که نگون شد به زمین
حیف از آن زلف سمن سا که ز خون شد رنگین
نظم «ترکی» نه همین قلب پیمبر سوزد
کز شرار سخنش، خامه و دفتر سوزد