ترکی شیرازی » دیوان اشعار » فصل دوم - مدیحه‌سرایی‌ها » شمارهٔ ۹ - در نجف

ای کشتی علم را تو لنگر!

وی قطب کمال را تو محور!

هستی تو به مصطفی پسر عم

خوانده است نبی تو را برادر

تو قوت بازوی رسولی

از تیغ تو گشت فتح خیبر

افتاده ز برق ذوالفقارت

بر خرمن عمر خصم، آذر

خالق چو بنای عرش بنهاد

از نام تو یافت عرش زیور

خاک قدم تو صد چو خاقان

دربان در تو صد چو قیصر

در نجف تو را نشنانند

شاهان جهان به تاج و افسر

هر کس به خلافتت کند شک

لب تر نکند ز آب کوثر

حق ز آب محبت تو گویا

بنوده گل مرا مخمر

چون دور زمانه کرده پیرم

خواهم به محبتت بمیرم

شاها! تو شه فلک سریری

بر جملهٔ مومنان، امیری

شاهنشه انبیاست احمد

او را تو خلیفه و وزیری

تو شیر خدای لا یزالی

در روز مصاف، شیر گیری

قوت ز تو یافت دین اسلام

دین را تو ظهیری و نصیری

هر جا که ز پا فتاده ای هست

او را تو ز لطف، دستگیری

هر جا به زمانه مستجیری ست

او را تو ز مرحمت مجیری

دارد به تو باز چشم امید

هر جاست یتیمی و اسیری

روزی که به پا شود قیامت

تو قاسم جنت و سعیری

ای شیر خدا! مرا به هر کار

دانم که تو واقف از ضمیری

چون دور زمانه کرده پیرم

خواهم به محبتت بمیرم

ای جان جهانیان فدایت!

شاهان جهان،کمین گدایت

کحل البصر جهانیان است

خاک کف پای عرش سایت

هر چند برند بندش ازبند

بیگانه نگردد آشنایت

حاشا که به وصف می نیاید

تعریف مروت و سخایت

ز افراط محبت و ارادت

خواندند جماعتی خدایت

بی شبه خدانی و لیکن

نی دانم از خدا جدایت

روزی که زخاک سر بر آرم

دست منو دامن ولایت

شاها! تویی آنکه حق به قرآن

فرموده به شأن هل اتایت

جایی که خدا تو را ثنا گوست

لال است زبانم از ثنایت

چون دور زمانه کرده پیرم

خواهم به محبتت بمیرم

ای نام خوش تو اسم اعظم!

وی درگه قدس را تو محرم!

خوانده است تو را برادر خویش

احمد که به انبیاست خاتم

هستی تو جناب مصطفی را

داماد و خلیفه و پسر عم

حکم تو به جن و انس جاری

عالم به طفیل تو منظم

از تیغ کج تو پشت اسلام

چون سد سکندر است محکم

هر چند ز نسل آدم ستی

لیکن زشرف بهی ز آدم

ز آدم تو موخری و لیکن

در رتبه ز آدمی مقدم

اعدای تو را به روز محشر

ماوا نبود به جز جهنم

ای از تو بپا قوام گیتی!

وی از تو به جا نظام عالم!

چون دور زمانه کرده پیرم

خواهم به محبتت بمیرم

ای شیر خدا امام بر حق

هستی به نبی وصی مطلق

تو مصدر جمله کایناتی

عالم ز وجود توست مشتق

در روز ولادت شریفت

گردید جدار کعبه منشق

اسلام نداشت زیب و رنگی

از تیغ کج تو یافت رونق

در پیش صلابت تو شاها!

سیمرغ بود حقیر چون بق

ز اعجاز تو معجزی حقیر است

ز انگشت تو جرم مه شد ار شق

یک نیمه زخشت درگهت به

از قصر مداین و خو زنق

مهرت به وجود بی وجودم

گردیده چو عظم و لحم ملصق

انکار ولایتت نمودند

مشتی ز منافقان احمق

خلقی به خدائیت ستودند

با آنکه نگفته ای اناالحق

چون دور زمانه کرده پیرم

خواهم به محبتت بمیرم

ای چرخ بلند سایه بانت!

خوش تر ز بهشت، آستانت

تو قاسم دوزخ و بهشتی

خوش باد به حال مخلصانت

تو خور به زمین و، در سماوات

تعظیم کنند قدسیانت

بگرفت رواج، دین اسلام

از ضربت تیغ جان ستانت

ای روح قدس چو پاسبانان!

گردیده مقیم آستانت

شاها! تو وصی مصطفایی

لعنت ز خدا به منکرانت

مداح حقیر توست شاها!

«ترکی» سگ کوی دوستانت

خواهد که ز مرحمت شماری

او را تو یکی ز شیعیانت

چون دور زمانه کرده پیرم

خواهم به محبتت بمیرم