خادمه چون این سخنان را شنید
هیچ مجالی دگر آن جا ندید
نزد جوان آمد و بنشست باز
خادمه بگشاد زبان را به راز
گفت که آن دلبر رعنای تو
هیچ ندارد سر و پروای تو
رو دو سه روزی به غم دلنواز
صبر کن و با غم هجران بساز