صوفی محمد هروی » دیوان اطعمه » بخش ۱۰۵

عاشق و خسته و پریشانم

چاره درد عاشقی نمی دانم

در جواب او

من سرگشته در پی نانم

دل کباب از فراق بریانم

کرد روغن برنج را پامال

گفت ازین قصه بس پریشانم

گفت گیپا که میل نان نکند

هر که دریافت سر پنهانم

ز آتش گوشت خون چکاند دل

لاجرم چون کباب گریانم

از تمنای قرص لیمو باز

می کند میل آب دندانم

گر تو خواهی طعام،«لاموجود»

یک دو شعری بخوان ز دیوانم

درد و جوعی است در دلم صوفی

هست طاس هریسه درمانم