صوفی محمد هروی » دیوان اطعمه » بخش ۴۰

رسید فصل بهار و جهان گلستان شد

گریست ابر بهاری و باغ خندان شد

در جواب او

کسی که معده او پر ز نان و بریان شد

اگر کیمنه گدائی بود، که سلطان شد

ز گریه ها که همی کرد دوش بریانی

علی الصباح به رغمش برنج خندان شد

بشوی دست و پس آن گه طواف مطبخ کن

که بی طهارت ظاهر، به کعبه نتوان شد

ببرد ه است به دزدی دلم چو بریانی

از آن بدار، چو دزدان گهی به زندان شد

ز قعر صحن برآورده مرغ بریان سر

به روی سفره و در نان میده حیران شد

برنج را چو ز روغن رسید مالشها

عجب مدار که آشفته و پریشان شد

دل شکسته صوفی مثال پالوده

ز شوق صحنک فرنی قند لرزان شد