ای خجلت از جمال تو ماه منیر را
بر باد داده شوق تو جان فقیر را
در جواب او
ای دل به یاد دار برنج به شیر را
چون مطبخی بساز منور ضمیر را
این قرص میده به بود از شمسی فلک
ای آسمان به ما منما آن فطیر را
از بوی قلیه حبشی بود بی خبر
عطار زان نهاد بر آتش عبیر را
گیپا نگر که با همه حشمت نمی کند
با پرده پیاز برابر حریر را
با آن سیه دلی به خطا کرد اعتراف
بشنود مشک چون ز دهن بوی سیر را
ای دل مرید قلیه برنجی، کنون بیا
دریاب پس به دست ارادت تو پیر را
صوفی از آن زمنت دو نان بود خلاص
کو قوت خویش ساخته نان شعیر را