صوفی محمد هروی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲ - فی القصیده

کرد با چشم تو خود را چو برابر نرگس

گل بخندید ازین واقعه خوش بر نرگس

انفعالی که زچشمان تو دارد در باغ

نتواند که بر آرد به چمن سرنرگس

تا نثار قدم یار کند در گلزار

ایستادست ببین کاغذ پر زر نرگس

کرده کژ گردن و در لعل لبش می نگرد

مست مخمور کند میل به ساغر نرگس

نو عروسی است که در صحن چمن آمده است

می کند میل از آن با زر و زیور نرگس

سبز پوشیده و در عین توجه شب و روز

خضر گلهاست به آن موی معنبر نرگس

تن عریان و سرانداز همی دانی چیست

به تمنای تو گشته است قلندر نرگس

بس که در روی گل از چشم تو شرمنده بود

می رود سوی چمن بر سر چادر نرگس

خواهد امروز چو سوسن که زبان بگشاید

تا دعای تو کند بر سر منبر نرگس

چون در آیی به چمن سر بنهد بر قدمت

کرده شب با گل سیراب مقرر نرگس

در خمارم من سودا زده از چشمانش

بارها گفته به گلزار مکرر نرگس

چشم جادوی تو ناگه چو نظر کرد به خاک

از دل خاک همان لحظه شد اخضر نرگس

داده رشوت به صبا در هوس خاک درش

خوردهای زر خود، کرده درین سر نرگس

سر به زانو نهد از ذوق دو چشم سیهش

چون من دل شده، در فرقت دلبر نرگس

چشم بگشای که بیمار شد از فرقت تو

تا زمانی شود از درد تو خوشتر نرگس

گو مگوئید که سروی چو قدش هست به باغ

سخن کژ نکند راست چو باور نرگس

تو زبان آوری ای سوسن و او صاحب حسن

خویشتن را نکند با تو برابر نرگس

سرو از سایه قد تو به عالم روید

گشته از عکس دو چشم تو مصور نرگس

نشنود تا که گل از پیرهنش، لاف زند

زآن معاشر نشود با گل احمر نرگس

به هواداری چشم سیهش روز جزا

سر برآرد ز دل خاک به محشر نرگس

گر بدی بال و پرش در هوس چشمانت

بر سر کوی تو گشتی چو کبوتر نرگس

به چمن مست درآیی به در آید ز خمار

گر نگاهی بکند چشم تو اندر نرگس

هست مداح دو چشم سیهت در گلزار

زآن دهان است در آفاق پر از زر نرگس

تا نبیند رخ زیبای ترا نامحرم

بر کشیدست ازین واقعه خنجر نرگس

سرگران است و سبک از لب او جوید می

وه ببیند که چها داشته در سر نرگس

تا قیامت بود او شاه ریاحین جهان

مست آید به چمن پای تو بر سر نرگس

دیده در مصحف گل وصف ترا زان ساعت

آیت حسن ترا می کند از بر نرگس

ای دل از حسرت آن غمزه مستانه او

سوی گلزار رو و زار نگر در نرگس

شب چو آیی به چمن در ره تو بهر ضیا

مشعل گل بود و شمع منور نرگس

گل در آن صحن چمن ته به تهش ذالی چیست

صفت حسن ترا برده به دفتر نرگس

چو قلم زار و ضعیف است بگویم که چراست

گشته در فرقت چشمان تو لاغر نرگس

گر ز خاک کف پای تو نشانی یابد

سر به عیوق کشد همچو صنوبر نرگس

تا به پابوس تو باشد که مشرف گردد

آمده باز و قدم ساخته از سر نرگس

بس که در فرقت او شب سر شب گرید زار

چه کند گر نکند دامن خود تر نرگس

چون ز پیراهن دلدار ز گل یافت نشان

گشت در خدمت او بنده و چاکر نرگس

غیر چشم تو نخواهد که ببیند چیزی

بر سر انداخته زین واقعه معجر نرگس

تا دگر غیر دعای شه عادل نکند

دوش در صحن چمن کرده مقرر نرگس

خسرو روی زمین فخر جهان شاه حسین

آن که از خاک رهش یافته افسر نرگس

در چمن سایه قدش چو فتد بر سر او

سرو هر جا که بود رشک برد بر نرگس

می نداند به چه منصوبه نهد سر بر پاش

گشته حیران و سراسیمه و مضطر نرگس

به ادب سر فکند پیش و ستاده شب و روز

می کند خدمت سلطان مظفر نرگس

رو دگر ای گل سیراب شکایت نکنی

که چو خاک ره شاه است مطهر نرگس

کرده از پیرهن شاه گدایی بویی

زآن سبب صحن چمن کرده معطر نرگس

نیستی قابل خاک ره سلطان گویند

گوش خود ساخته از بهر همین کر نرگس

گر ببارد نفسی ابر عطا و کرمش

بگذرد از سر شمشاد و ز عرعر نرگس

تا نشستی تو مربع به چمن با دل شاد

نکند میل به خورشید مدور نرگس

آرزومند به پابوس سگان تو بود

وین میسر نشود رحم بود بر نرگس

گفت گر بلبل شوریده ثنای گل دوش

هست در کوی تو امروز ثناگر نر گس

گر بنفشه است چو انگشت دل افسرده زغم

هست در خدمت او گرم چو اخگر نرگس

زدهان آب فکندی چو به اطراف چمن

بمکید و شد از آن روز مخمر نرگس

رفت سوی چمن و خیمه زد از روی طرب

...برگرد و شد حاجب آن در نرگس

از می لطف تو گر یک قدحی نوش کند

به جوی می نخرد حشمت سنجر نرگس

در شب بدر سها را بتواند دیدن

گر زکوی تو شود دیده اغبر نرگس

سوسن از بهر چرا رشک برد بر جانش

گشته از سیم و زر خویش توانگر نرگس

چون تبشه بدو چشم سیهش کرد از آن

گشت در صحن چمن حاکم و سرور نرگس

ترک کژ کرده کلاهی است مگر پنداری

شسته بر تخت زمرد چو سکندر نرگس

از سفال سگ او گر بخورد آب، شود

بهتر از صوفی بیچاره سخنور نرگس