صوفی محمد هروی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱ - فی مناقبت امیرالمومنین

گفتم به دل که از سخن خوش چه خوشترست

گفتا حدیث دوست که خوشتر ز شکر است

هر جا حدیث دوست به نیکی عیان شود

از عطر آن حدیث دل و جان معطر ست

باشد رکیک هر چه دوبارش کنند یاد

الا حدیث دوست که غیر مکررست

دانی و گر نه با تو بگویم که دوست کیست

الله و مصطفی و دگر دوست حیدرست

گفته است مصطفای معلای مجتبی

من شهر علمم و علی آن شهر را درست

بر اولیا مقدم و بر انبیا قریب

زوج بتول و باب شبیر است و شبرست

در گاهواره مار سیه را دو پاره ساخت

زان روز باز در عربش نام حیدرست

چندین هزار قلعه کفار را شکست

زآن کمترینه قلعه مشهور خیبرست

مهر علی است در دل ما همچو جان جهان

بر اولیاء امت احمد چو سرورست

تا کرده و صف رنگ علی گل به بوستان

زان روز باز بین که دهانش پر از زر ست

ما را چه غم ز تشنگی روز رستخیز

آن شاه چون که ساقی آن حوض کوثر ست

آن را که هست در دل از آن شاه کینه ای

بی شک حرام زاده و ناپاک مادرست

در شان اوست آمده امروز«هل اتی»

از آسمان به عالم و این خود مقررست

ای خارجی تو قدر علی کی شناختی

خواب شریف او به عبادت برابر ست

دانی که کی است آن که به دشمن بداد سر

آن شهسوار چابک میدان محشر است

یعنی علی است آن اسدالله غالبا

بشنو به گوش جان زمن این را که در خور ست

نام شریف او که بود مرهم دلم

بر جان خارجی بنگر همچو خنجرست

از هیبت سیاست آن ذوالفقار او

تا روز حشر و لوله در جان قیصرست

ای توتیای دیده من خاک پای تو

تاج سرم ز خاک کف پای قنبرست

مدحش خدای گفت به قرآن و مصطفی

چون ملک دین به یمن قدومش مسخر ست

بحر علوم و کان سجا و شجاعت است

مفتی جن و قاضی باز و کبوترست

در چشم همتش دو جهان کمتر از خسی

بر درگهش هزار چو قیصر قلندرست

ای شهسوار دین نظری کن به حال من

کز محنت زمانه مرا دل مکدرست

دست عنایتی به سر این فقیر مال

چون کمترینه، بنده مسکین این درست

گشته غریق بحر غم ای شاه اولیا

دستش بگیر از کرم این دم که مضطرست

در آخر زمانه فتادیم چون کنیم

وین چرخ دون نواز ببین سفله پرور ست

آماده کرده محنت و غم از برای من

گوید که نوش کن تو که روزی مقدرست

عیش و طرب به مردم ناجنس می دهد

کین قوم را عطای من امروز در خورست

جور زمانه چند کشم یا امیر، من

گوش فلک ز ناله و فریاد من کر ست

وقت است اگر نظر کنی ای شاه اولیا

بر صوفی شکسته که چون خاک این در ست

یارب به حق و حرمت این پنج فرق پاک

کز بوی و مویشان همه عالم معطرست

کز غم خلاص کن دل بیچاره مرا

چون در دو کون لطف تو ای دوست بر سر ست

باری است بر دلم که مرا نیست تاب آن

دانی که چیست گفتن آن بس مکررست

دانای درد سینه مجروح من تویی

یارب به لطف خویش دواکن که در خورست

آمد ندا ز عالم غیبم که در خورست

کای مستمند وقت مداوا مقدرست

آید کسی که از اثر لطف و رای او

روی زمین ز نام شریفش منورست

گشته است در جهان سبب امن و عافیت

خاک درش کنون شرف تاج هر سرست

سلطان حسین خوان که زمان عدالتش

بر طاعت مقرب پاکان برابرست

چندان بدار بر سر خلقان این جهان

کین قرص آفتاب به مینا منورست

از یمن همتی که علی داشت بر حسین

ملک هرات و جمله جهانش مسخرست

شاها گرفتن تو جهان را به ضرب راست

از ضرب تیغ نیست که از جای دیگر ست

از روح مصطفی و علی و حسین دان

این دولت شریف تو و این مقررست

ارکان دولتت چو در آیند در مصاف

هر یک زهمت تو به رستم برابرست

بحر محیط و قلزم وعمان و هر چه هست

در پیش همت تو قلیل و محقرست

گردن کشی که سر به فلک سود روح او

پیش رکاب و زین تو امروز چاکرست

شد کوکب سعید چنین نحس ناگهان

اینها زچرخ نیست که از نرد داورست

بگشای چشم عبرت و فرصت شمار عمر

این دم که دولت تو به عالم مظفرست

در عدل کوش و حاجت درمانده ها بر آر

چون حاجت تو نیز بر الله اکبر ست

با خود نبرد جز عمل و نام نیک کس

بشنو به گوش جان ز من این را که در خور ست

یارب بدار دولت و ارکان دولتش

چندان که این سپهر پر از رفعت و فرست

صوفی دعای دولت او گوی روز و شب

چون بی غرض دعای فقیران موثرست