صوفی محمد هروی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۹

بیا که عید صیام است و باز فصل بهار

غم زمانه بدل کن به باده گلنار

چو دهر حادثه زای است و عمر مستعجل

اگر تو مست نباشی چرا شوی هشیار

سبوی باده به دست آر با پری رویی

چه مانده ای تو گرفتار جبه و دستار

خمار باده لعل لبان او دارم

درین خمار تو ساقی صراحیی زخم آر

به خواب، لعل لبان تو دوش می دیدم

مراست این شرف آری ز دولت بیدار

ز یمن عشق تو گشتم غنی بحمدالله

مراست چهره زرین و دیده دربار

به روز واقعه در دامن تو آویزد

بروید از گل صوفی مستمند چو خار