صوفی محمد هروی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳

دل برد از من آن پسر پیرهن کبود

گر جان نرفت در پی او، آن دگر که بود

رفت آن نگار و گریه فزون است هر زمان

چون رفت عمر، اشک ندامت بگو چه سود

هر جا سرود عشق تو گویند عاشقان

از چشمه سار دیده من می رود درود

در سینه جای کرد چو جان در بدن مقیم

هر ناوکی که بر دل مجروح من گشود

عاشق به جور بر نتوانست داشت دل

هر چند خویش را به جفای تو آزمود

آیینه دلم شده از زنگ غم سیاه

جز باده کی توان ز دل آن زنگ را زدود

آن دم به عشق دست در آغوش داشتم

کادم هنوز در عدم آباد خفته بود

در چنگ غم فتاده، چه سازد، عجیب نیست

صوفی مستمند بنالد اگر چو عود