ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰

ای روا کرده فریبنده جهان بر تو فریب،

مر تو را خوانده و خود روی نهاده به نشیب

این جهان را به جز از بادی و خوابی مشمر

گر مقری به خدای و به رسول و به کتیب

بر دل از زهد یکی نادره تعویذ نویس

تا نیایدش از این دیو فریبنده نهیب

بهرهٔ خویشتن از عمر فرامشت مکن

رهگذارت به حساب است، نگه‌ دار حسیب

دامن و جیب مکن جهد که زربفت کنی

جهد آن کن که مگر پاک کنی دامن و جیب

زیور و زیب زنان است حریر و زر و سیم

مرد را نیست جز از علم و خرد زیور و زیب

کی شود عز و شرف بر سر تو افسر و تاج

تا تو مر علم و خرد را نکنی زین و رکیب؟

خویشتن را به زهِ بهمان، وَ احسنت فلان

گر همی خنده و افسوس نخواهی، مفریب

خجلت عیب تن خویش و غم جهل کشد

کودکی کو نکِشد مالش استاد و ادیب

پند بپذیر و چو کرهٔ رمکی سخت مرم

جاهل از پند حکیمان رمد و کره ز شیب

سخن آموز که تا پند نگیری ز سخن

پند را باز ندانی ز لباسات و فریب

نه غلیواج تو را صید تذرو آرد و کبگ

نه سپیدار تو را بار بهی آرد و سیب

سر بتاب از حسد و گفتهٔ پر مکر و دروغ

چوب بر مغز مخر، جامهٔ پر کیس و وریب

ای برادر، سخن نادان خاری‌ست درشت

دور باش از سخن بیهده‌ش، آسیب، آسیب!

زرق دنیا را گر من بخریدم تو مخر

ور کسی بر سخن دیو بشیبد تو مشیب