صفی علیشاه » دیوان اشعار » مسمطات » شمارهٔ ۷

تو کئی کز عقب پرده‌کشی‌ این همه سر

تا به بینی که بود خفته که بیدار اندر

همه چون خفتند آئی بسرا باز دگر

همچو در چشم که خواب آید ونشاه در سر

هیچ بس چابک و جلدی به نیائی بنظر

قفلها را همه بگشائی بی‌میخ و تبر

ببری هر چه بتاریکیت افتد در چنگ

نگذاری ز پی پا و سری کفش و کلاه

همه بربائی و چون باد روی از درگاه

راه بینان دو هزار ار بگمارند براه

کس نه بیند اثر گام ترا بر ناگاه

وربه بینندت بر چرخ روی گردی ماه

نیمه شب دزدی چون روز شود شاهنشاه

دزد را سربری از دار نمائی آونگ

شب چو شد باز دراندازی بر بام کمند

بکمندت نبود حاجت و بر بند ار چند

پیش پای تو چو خواهی که در آئی بگزند

متساویست در کوته و گردون بلند

نهر برکندن سقف و در و ببریدن بند

نه ترا خنجر باید نه کلید و نه کلند

همه را سازی بی‌آلت و اسباب دبنگ

روشنی دزدی از روز و سیاهی از شب

نشاه از باده و رنگ از گل و سرخی از لب

نیست معلوم که می‌نشاه نداد از چه سبب

رنگ و بو از چه ز گل رفت و فروغ از کوکب

کسی گمان بر تو بدینسان نبرد نیست ادب

شاه لشکرکش و طرار بس اینست عجب

که ز گنج و سپهش روی زمین باشد تنگ

و از مونی بود این تا که نمائی بعیان

که بکاری نبرد دست کس از من آسان

چونکه در رزم صف‌آرائی و آئی بمیان

نیست حاجت که دهی از پی غارت فرمان

زنده برجا بنماند یکت اندر میدان

رفته بینی دل و دین جمله بیاد و سر و جان

نفری نیست که بر صلح گراید یا جنگ

چونکه بنشینی در بزم و بری دست بمی

می‌برد حسرت از آن رزم روان جم و کی

ملک افسوس خورد کز چه بشر نبود وی

تا که آید بزمین صومعه گیرد در ری

اندران صومعه یک عمر نشیند تا کی

راه در بزم تو یابد غم دل سازد طی

تا که بیند بعبورت سحری مست وملنگ

در همه علم و زبان در همه آداب وفنون

کاملی و ز همه در صنعت و حکمت افزون

لب گشائی چو بتحقیق شفا و قانون

دست حیرت گزد از حسن بیانت افلاطون

از تو آموزد اگر سر تصوف ذوالنون

عجبی نیست که دانی همه چیز از چه و چون

از الهیات تا سحر و فسون و نیرنگ

هر کتابی که بعالم بود از روی عدد

همه ار خوانی از بر چو الفبا و ابجد

ورق و صفحه وسطرس بتو ظاهر بسند

وآنچه دارد زبر و زیر و دگر نقطه و مد

چون بنطق آئی سازی بنظر حل عقد

صعب و آسان همه یکسان برد از هوش خرد

عقل و علم همه در عرصه تحقیقت لنگ

عقل اینها همه در دلبری آن غیرت حور

برده گوئی گرو از هر که بخوبی مشهور

دل هر کس برداز عشق چو نزدیک و چه دور

چشم گر بر نگشائی سوی او بر دستور

که دل و دین به نگهداری از و گاه عبور

ناگهان یابی در سینه شرر در سر شور

دل برفتن نه بقصد تو نماید آهنگ

خواب و بیداری یکسان بودش در آداب

می‌برد دل ز بر خلق چه بیدار و چه خواب

گر بود خواب بخواب آیدش از کشف حجاب

همچو ملک است تو گوئی ملکوتش به ایاب

دل بیدار بجلدی برد انسان که عقاب

صید گنجشک کند طره چو آرد در تاب

یا دهان بازنماید ز پی طعمه نهنگ

روزکی رفت پی دیدن شخصی زرجال

من و یاران دو سه چون سایه و را از دنبال

اندران بزم در آمد نفری ز اهل ضلال

کرد انکار کلامی زوی از سوء خصال

گفت آرید کتاب از پی اثبات مقال

بر سر صفحه چو بگشود کتاب اندر حال

بود مطلب نه ورق زدنه در آن کرد درنگ

بر عنادش همه بستند کمر ز اهل طریق

او نفرمود بر اینگونه خصومت تصدیق

گفت من شاه دوکونم نشوم عبد فریق

دریم رحمت من خلق دو کونند غریق

گردوایی کند اظهار غرض بهر علیق

یا که خامی فکند خشت بدریای عمیق

یا سفیهی بشکست فلک اندازد سنگ