صفی علیشاه » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۰

مطلق الذاتی که او دارنده اشیاستی

هشتی اشیاء از آن یکتای بی‌همتاستی

لا بشرط اندر وجود و مطلق از اشیاء بذات

در مراتب گرچه عین جمله اشیاستی

مطلق از اطلاق و تقیید است و پاک از چند و چون

نی بشرط شیی قائم نی بشرط لاستی

وحدت و کثرت دو وصفند آن بجمع و آن بفرق

ناشی‌ از ذاتی که جمع و فرق را داراستی

وحدت ذاتش تجلی کرد و شد کثرت پدید

باز پیدا زین کثیر آن واحد یکتاستی

عارفان گویندگان ذات قدیم لابشرط

که نه جزو است و نه کل اندر مثل دریاستی

بحر لاحدی برون از کم و کیف و مد و جزر

نی فزون گشتی ز شیئی نی بشیئی کاستی

بحر اول را که ذاتست آن بترتیب وجود

نیست جز یک موج و آن یک حضرت اسماستی

چیست اسماء آن مسمائی که لفظ و حرف و صوت

ره ندارد در وی و بیرون ز شرح ماستی

احمدیت این بود عقلش اگر خوانی رواست

شرط شیئی ولا بشیئی هر دو را مبناستی

موج ثانی عالم ایعان شد از بحر وجود

خوانی از علم ار که غیب مطلقش برجاستی

خواند اعیان را دو اعیان ثابته موجوده باز

پیش عارف این معانی ثابت و مجراستی

عین ثابت عالم علم است و فیض منبسط

عین موجود آنکه اشیاء را بجمع آراستی

موج سیم عالم جبروت اعلی شد بنام

کز مثال مطلق و غیب مضاف انشاستی

آن چهارم موج ملکوت آمد از امرش تمام

عالم ارواح اگر داری بیاد آنجاستی

موج پنجم عالم خلق است در تنظیم ملک

که شهود مطلقش خوانند و این پیداستی

جمله افلاک و عناصر از ثریا ثری

عالم ملک است و باقی هر چه زین اجزاستی

موج اعظم جامع این جمله از غیب و شهود

حضرت انسان کامل مظهر والاستی

موجها یعنی وجود ممکنات از جزء و کل

موج این بحرند و عرض و فرش ازو برپاستی

جمله اشیاء راست در فیض وجود او واسطه

هم دلیل خلق زین پستی ابر بالاستی

رتبه‌ها در حد خود هر یک بفیضی مستفیض

این بود قوس نزول ار عاقل و داناستی

خالق اینجمله اشیاء موجد این ممکنات

ذات بی‌مثل آنوجود مطلق اعلاستی

بعد ترتیب نزولی حاضر قوس صعود

باش نیک ار رخش ادراکت فلک پیماستی

کن تعلق کامدی از نطفه چون تا ملک عقل

بازگشت زین سفر تا جنه‌‌الماواستی

رخت بستی چون ز دار جسم و ره بردی بجان

قوم گویندت طریقت منزل اولاستی

خدمت پیر است گردانی طریقت کز نخست

در سلوکت رهنما تا منزل اخراستی

گردد این منزل تعینهای جسمانی ضعیف

زانکه صورت ماند دروی دل سوی معناستی

منزل ثانی ترا باشد مقام معرفت

کان بود ملکوت و آنجا علام عقباستی

کشف ار واحت چو شد گشتی بکلی منقطع

زین شئونات شهودی کت در او سکناستی

شد حقیقت نام جبروتت که سیم منزل است

روح کلی را ضعیف اینجا تعینهاستی

منزل توحد اگر داری یقین اعیان ماست

کاندر انجا نام کثرت از میان برخاستی

عین ذات سالک اینجا ماند و باقی گشت محو

جمع وحدت بی‌مجال از هر چه جز الاستی

منزل ما بعد از این باشد فنای فی‌الصفات

عالم اسماست آن گفتیم و بس زیباستی

فانی فی‌ال شیخ داند سر اسماء صفات

شیخ خود دریای علم علم الاسماءستی

چون گذشت از عالم اسماء فنای فی‌اله است

ذات پاک ذوالجلال اینجا و باقی لاستی

برطرف گردید اینجا گرد وصف اعتبار

این بود قوس صعود ارعارف بیناستی

خلعتی پوشد در اینجا سالک از دیبای قدس

باز راجع سوی فرق از جمع او ادناستی

این بقای بالله است و فرق بعد از جمع ما

حاصلش ارشاد خلق این رجعت عظماستی

آتش دیگر بدل دارم ز جذب عشق دوست

کز شراری مغز عرفانم پر از سوداستی

بشنو اسرار قلندر را مقام دیگر است

دان فنا بعد از بقا در اصطلاح ماستی

باقی الله باشد مظهر اسم ملک

وین قلند مالک الملک است و نقطه باستی

باقی الله نبی و نقطه با مرتضی است

نقطه در با صامت و از نقطه با گویاستی

هست بالاتر مقامی گوش عشقی کو کز آن

شرح سازم گرچه شرح آن نه حد ماستی

شد قلندر صاحب آن رتبه عالی بنام

قوم را در این بیان اجماع و هم فتواستی

ما سوی اندر قلندر غرق و او سرکش زکون

جمله از وی هست و او از جمله مستثناستی

مطلق او از خلق و هستیهای خلق از وی چنانک

نقطه از حرفست و مطلق حرفرا مبداستی

جمله اجزای حروفست از وجود نقطه پر

حرفها را نقطه دارا از الف تایاستی

وصف وترکیب و تعین حد و تعیین و رسوم

نقطه را نبود که او ثابت بشرط لاستی

از اناالمعنی الذی هم لایقع اسم علیه

شد مدلل کز دو کون او برتر و اعلاستی

وصف در یارا نگوید کس بعرض و طول و عمق

هر چه تا خواهی تو بحر و هر چه بینی ماءستی

گر تو گوئی در تعین واحد مطلق کجاست

نشاه گو با من کجا در هستی صهباستی

نیست شیئی خارج از وی هستیش باشد گواه

آدمی آخر تو چون خارج ز کرمناستی

عالم اکبر توئی در خود فروشو تا تمام

کشف گردد کز چه برپا آینهمه غوغاستی

آزری شوبت شکن بر نفس بتگر زن تبر

تا بتی بینی که بتها را چنین آراستی

موسئی شو دیده ور تا بنگری کز فوق و تحت

نو در نور است و عالم ساحت سیناستی

عیسئی شو پاک دم تا نیک بینی هر چه هست

بی‌دم و بی‌منت رح‌القدس احیاستی

احمدی شو عشق جو تا دانی این معنی که شاه

با همه درسر و با شخص تو در جهراستی

یعنی او را نیست جر و سر ترا این وصفهاست

هر کجا رفتی تو او آنجا و او بیجاستی

گوش کن اشیاء چه می‌گویند در دست قبول

تا نه پنداری بتسبیحش حصا تنهاستی

گر ز خود غافل نباشی‌ جمله ذرات وجود

رجعتی دارند و هر جز وی بکل پویاستی

چشم دل بگشا که بینی از جواهر تا عرض

رو باور دارند و او هر دلی شیداستی

تابش خور لعلها را داد رنگ ارغوان

در دل کهسارها دلال آن مجلاستی

خنده گل باغها را ساخت مالامال خویش

خرم از آن خنده خوش کز خارو کز خاراستی

باغ در باغست و جان در جهان بهشت اندر بهشت

هر کجا در خاطرت آنسرو مه سیماستی

عالمت جنّت شود گر ترک تن گوئی بچشم

هر سرابی کوثری هر خاربن طوباستی

دوزخت فردوس شد گر نفی خودخواهی بعین

هر پلاسی حلّه هر کرمکی حوراستی

دل بیاری ده که بی‌عونش نجنبد دل ز جای

نه زبادی دان که جنباننده در اعضاستی

هستی خرد محو هستی کن که هستیها از اوست

رفت چون هست ذبابی هستی عنقاستی

گر ترا با اوست دل مغاره و میدان یکست

ور توئی با توتوئی در شهر و در صحراستی

تا یکی سرگرم حرفی تابکی پابند لفظ

مادح پروانه و ز شمع بی‌پرواستی

بوالعجب نقلی است تو در مدح کالای کسان

وانگهان در دست دزدت جبه و کالاستی

صفدران شیر خو کندند مغز شیر و ببر

تو شجیع قصه خوان از حیزر و هیجاستی

رهروان رفتند تا مقصود تو حیران آنک

عارج از تن یا ز روح آن سید بطحاستی

لب ببند از گفتگو بر زن تبر بشکن طلسم

سر مخار از جستجو کو هر دمت جویاستی

چار طبع و هفت نجمت دشمنان خونیند

چندنازی کامهاتست آن واین آباستی

دل ز مهر این و آن بر کن که جز حق هر چه هست

فانیست و هر که فانی دوست شد رسواستی

دوست گیر آنرا که خلق عالم از بهر تو کرد

سخت از یاری گریزان روی با اعداستی

نطقه بودی عقل کردت از حضیضت داد اوج

محشری امروز دیدی محشری فرداستی

خلق او فرمود رزق او داد و رحمت او نمود

عیب او پوشد گناه او بخشد او داراستی

اوست قادر اوست قائم اوست قیوم اوست حی

او لطیف است او خبیر او مجلأ و منجاستی

او ترا آورد از کتم عدم بیرون و داد

خلعت ایجاد و گفت این اشرف اشیاستی

حاجت از او خواه چشم از غیر او پوش و مباش

کمتر از موری که او در صخره صماستی

دولت باقی طلب بر شیی فانی دل مبند

در ولایت حب شاه اولیا اولاستی

آن ولایت را که حق بر ما سوی بنموده فرض

بیعت تسلیم در دست شه والاستی

طاعت حق در حقیقت عشق شاه اولیاست

بی‌تولای علی کی ممکنی برپاستی

واقف از اسرار موجودات بود آنکس که گفت

دفتر ایجاد را نام علی طغراستی

ذات حق را جز بنور ذات حق نتوان شناخت

ثابت این معنی بنورانیت مولاستی

طلعت رحمتعلی شاه است مرآت ظهور

این صفی داند که چشم فکرتش بیناستی

ختم شد اینجا سخن در یاب اگر داری تو هوش

ذهن عارف تند و طبع نکته‌دان غراستی

حرف را بگذار و سر نقطه را آور بدست

حرفها قطره است و نقطه بحر گوهر زاستی

یا علی کامل توئی جان صفی را ده کمال

از تو چون بر نطق قلبش رازها ایقاستی

قافیه گر شد مکرر ور الف بر یا بدل

خاطرم زان بود فارغ کان الف یا یاستی

من بنظم و نثر با گیسوی او گویم سخن

گر بسند و شعر ما را شاه ما ممضاستی