صفی علیشاه » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۹

به سیزده از رجب آن بی‌قرین

عیان شد از غیب خفا بر زمین

ظهور حق شد به چنین ماه و روز

منت خدا را به ظهوری چنین

نَصر مِن الله وَ فَتحٌ قَریب

فتوح و نصری که ندارد قرین

ز فتح‌ها سر‌آمد این بود و گفت

انّا فَتَحنا لَک فَتَحنا مُبین

بهل به جا تمیز مفرد ز جمع

نه شاعرم که درخورم باشد این

شد از خدا به خلق نعمت تمام

ولا تجد اکثرهُم شاکرین

فَیَنظر الانسان مم خلق

تبارک الله احسن الخالقین

مولی الموالی و امام الاجل

هوالعلی امتعال المکین

به ذکر او پیمبران مفتخر

فمالهم عن ذکره المعرضین

هوالذی لیس کمثله شیی

نه مثل و نه مثل نه شبه و قرین

نه بلکه اسم و رسم را ره در اوست

به وحدتش مناسب آمد همین

ولن اجد من دونه ملتحد

ایاه نعبد و به نستعین

محب او بهشتش اول مقام

عدوی او سعیرش آخر یقین

به منکر و مکذبش هر دو تن

قیل ادخلا النار مع‌الدخلین

علامت مخالفش در عیان

تکبر است و عجب و هم کذب و کین

فذلک الذی یدع الیتیم

ولا یحض علی طعام المسکین

بر این جماعت است انذار حق

فانظر الی عاقبه المنذرین

نوشته در کتاب احباب او

کتاب الابرار لفی علیین

وجوههم یومئذ ناظره

انا کذلک نجزی المحسنین

یدخل من یشاء فی رحمته

به رحمتش علی رحمت امین

به جنت قرب چو گیرند جای

قیلَ لَهُم تَمتعوا حتّی حین

سر آن بود که باشدش ز آستان

در آن بود که ریزدش ز آستین

اشاره‌اش به خلق اشیاء دلیل

اراده‌اش به نظم عالم متین

ودادش از شکست پشتی قوی

ولایش از عذاب حصنی حصین

نبیند آنکه هر زمانش به چشم

بود بهر دو نشئه کور و غبین

کسی که نشناخت به یکتاییش

نموده نقش شرکت خویش از جبین

به حاسدین او بود این خطاب

اِنَّ اَنتُم الافی ضلالٌ مُبین

مکذبش ددان ابلیس‌خو

مصدقش ملایک و مرسلین

ولی او به ملک دین پادشاه

دو عالمش تمام زیر نگین

موآلفش به وصف حق متصف

مخالفش به سوء سیرت رهین

ندیدش آنکه یا که دیدش بکم

کم از کم است و از گروه عمین

خطاست ظلم و شرکت و بت باش فرد

ز اول و ز دویم و سیمین

ولا یغوث و یعوق و نسر

وکن مَع‌َالواحِد حَقٌ مبین

به جز به اذن و امر او روز حشر

بود عبث شفاعت شافعین

جماعتی کز او شکستند عهد

اولٰئِکَ لَهُم عَذابٌ مهین

به مرتضی گرت بود اتکال

ولا تخفف انک من آمنین

نشسته باشی‌ ار که در فلک نوح

مدار غم نیی تو از مغرقین

خود این کسی بود که با مهر او

گلش بود در آفرینش عجین

یوئیده بنصره من یشاء

گر او کند مگر که نصرت به دین

بسبش آنکه شد ز خلق مجاز

نبود جز به اصل فطرت لعین

بلیس نام او بر با ادب

اعوذبالله مِنَ الجاهلین

به دوزخ این خطابش آید به گوش

کَذٰلِک نفعل بالمُجرمین

اِنَّ عَذاب ربّک لواقع

لکل مارقین و القا سطین

بجو ولای مرتضی نی به ظن

که ظن بود رویه غافلین

مباش متکی به عقل و نظر

که نیست حکمت اندرین ره متین

مجو طریقی به جز از راه فقر

طریق عارفان کامل یقین

طریق رستگان از هر دو کون

نه فقر جاهلان دنیا گزین

نه فقر آن کسان که آگه نیند

ز اعتقاد و عمل متقین

لترکبن طبقا عن طبق

مطابقی که گردی از آمنین

جهان چو آفرید از بهر توست

مباش غافل از جهان‌آفرین

ببُر ز خلق بند خوف و طمع

که عاجزند و مضطر و مستکین

حریف نفس توست فولاد مشت

ترا بباید اسپری آهنین

حسین دین توست مقتول نفس

کنی تو لعن ابن سعد و حصین

علاج کن بکش ز نفس انتقام

به پیروی قبله راستین

عدو بد ار هزار ور صد هزار

هنالک و انقلبوا صاغرین

عمل نما به ذکر و فکری تمام

که این بود نشانه سالکین

کجا شدی تو آگه از ذکر و فکر

که دائمی ز فکر دنیا غمین

به حکم اذکرت بود فرض عین

نه با زبان و قلب صافی ز طین

مراد از ذکر بود ذکر قلب

طریقه علی و اصحاب دین

موحدی که روز میدان ازو

شکست پشت و پنجه مشرکین

به بی‌کسان چو موم نرم و شفیق

به سرکشان چو قلزم آتشین

مقابل آنکه گشت با او به رزم

شکسته بود کشته بر پشت زین

ز صوت و صولتش تو گو بر مثل

فاصبحوا فی دارهم حاثمین

کسی که کین او بدش در کمون

نبوده جز که دوزخش در کمین

و تحسبون انهم مهتدون

الهنا اعلم بالمهتین

ز علم او نشانه بحر محیط

ز حلم او نمونه کوه رزین

حقایقش بر اهل حق منکشف

محامدش بر اهل دین مستبین

جهاد اکبرش ز اصغر فزون

که نفس از او گشت ذلیل و مهین

طریق آن نداند امروز کس

به جز ولی و دوره تابعین

بباید آموخت از او رسم و راه

کسی که خواهد آن ز اهل زمین

شده مسلم این به عقل و نظر

فلا تکونن من‌الممتدین

فتاد جبرئیل به دریای نیل

نداشت چون که مرشدی بی‌قرین

چو گشت مرتضایش آموزگار

به وحی و تنزیل حق آمد امین

صفی‌علی به لطف او متکی

ز خرمن تصوفش خوشه‌چین

بر این امیدم که نمانم خجل

به جمع مقربین یوم دین

عمل نبد به دادهایت سبب

مرا مگر که گشت لطفت معین

تو دانی آنچه داده‌ای بر صفی

نه مردم مکدر دیر بین

وربنا الرحمن المستعان

ارحم وانت ارحم الراحمین

ز خلق و حق درود بی‌حصر و حد

به احمد و به آل او اجمعین

به یک‌هزار و سیصد و شانزده

نوشتم این قصیده دل‌نشین