صفی علیشاه » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۴

غرقیم در محیط غم ای کشتی نجات

ما را بکش ز ورطه حیرت بساحلات

از جرم اوفتاده نپرسد که مدد

آنکس که قادر است بتبدیل سیئآت

افعال بد زماست تو دانی و ما و لیک

مقدر ما نبود فرار از مقدرات

ما را بگیر دست که هرگز نداده

در مانده را نجات بشرط محسنات

افتادگان ورطه نقص و نوائبیم

ای دست ما و دامن عفوت بنائبات

هر کس بمامنی ز حوادث برد پناه

مائیم و آستان امانت ز حادثات

روزی که مشکلی و گشاینده نبود

بودی و بود دست تو حلال مشکلات

چشم امید بر کرم حیدر است و بس

آندم که راه چاره شود تنگ ز جهات

افکن بمرحمت نظر ایشاه ذوالکرم

بر بنده که بر تو گریز ز سانحات

دستی کز افتقار برؤیت شود دراز

بروی بده ز خرمن اقبال خود زکات

آن جرمها که تفرقه آورد در خیال

بر ما یکی ببخش تویا جامع‌الشتات

از ما شکستگی است روا ورنه بر فقیر

باشد عنایت تو ز توضیح واضحات

گر مجرمیم بنده شاه ولایتیم

بر ما ببخش ای بعطای تو مسئلات

آنجا که لطف شامل طبع کریم تست

بر مخطی و مصیبت ز رحمت رسد برات

کی بودمان زبود و زنا بود مان خبر

ما بنده ذلیل و تو سلطان ذو صفات

از اهتمام تست کمالات نفس و عقل

ای عقل در صفات و کمال تو محو و مات

روزی که موج خیز شود بحر باز خواست

و ز خوب ریزد آب ز رخسار کائنات

آب مرا مریز به آنان که تشنه لب

دادند جان براه تو در پهلوی فرات