صفی علیشاه » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۴

می‌رفت و بخود می‌گفت رمزی لب خاموشش

ز آن رفتن و گفتن بود دل‌ها همه در جوشش

می‌کرد بجنگ آهنگ چشمان پر آشوبش

می‌برد عنان از چنگ گیسوی زره پوشش

ره بند و خدنگ افکن مژگان صف آرایش

جانسوز و بلا رگ زن ابروی کمان توشش

از گردش چشم ایدون شهری همه بیمارش

و ز لعل لب میگون خلقی همه مدهوشش

بر همزن و جمع‌آور در حلقه سیه مویش

مه سیر و شبیخون برد و طره بناگوشش

جان خستن و پروردن نقش ز خط سبزش

دل بردن و خون خوردن رنگی زلب نوشش

خود رائی و خودسازی آویزه خفتانش

رعنایی و طنازی بند علم دوشش

تا چند قدح خواری پیمانه دهد لعلش

تا چند سخن بازی افسانه کند گوشش

جویم ز خدافوزی آرم که بگفتارش

خواهم بدعا روزی گیرم که در آغوشش

خوبان بصفی الحق پیمان بصفا بستند

آنمه نشود یارب این عهد فراموشش