صفی علیشاه » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۱

خیال سر زده آورد در کنار منش

ولی نیافت پی بوسه راه بر دهنش

صبا چو در چمن آورد بوی پیرهنش

دریده غنچه گریبان ز حسرت بدنش

لطافت تن او ناورم بیاد مباد

که از تصور عقل آفتی رسد بتنش

ز آب و رنگ عذارش نسیم صبح مگر

بلاله گفت که خاطر شکفت در چمنش

مرا بس است تماشای زلف و عارض او

بهل بهشت برین را به سنبل و سمنش

چرا شکسته نباشد ز تاب طره او

دلی که دید بعمری شکنجه شکنش

در آتشم که حدیثش کنند انجمنی

وز آن خوشم که ندیده است کس در انجمنش

به پیش قامتت آنکس که جان سپرد بحشر

قیامت است چو از تن بر اوفتد کفنش

بزیر جامه ز روح روان لطیفتر است

نموده‌ایم بتحقیق امتحان تنش

بچین زلف تو دل بر خطا نرفت و لیک

خطا نموده مماثل بنافه ختنش

صفی سفر ز دو عالم نمود و خود نگرفت

دلش قرار بجائی کجاست تا وطنش