صفی علیشاه » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷

دل غمدیده به تنهائی هجران خو کرد

تکیه بر زلف تو و باد و جهان یکرو کرد

گفتم آنروز که دل نکته ز خال تو شنید

رخنه در کار مسلمانیم این هندو کرد

چه عجب گر شب عاشق بغلط گشت سحر

زان دو رنگی که بنا گوش تو در گیسو کرد

نیست جای گله در زلف توأم یکسر مو

کآنچه کرد او بسیه روزی ما نیکو کرد

همسری چون سر شوریده بعشق تو نیافت

شرح سودای غمت را همه بازانو کرد

عقل باریک بسی گشت و میان تو ندید

دیده حس بخطا رفت که فهم از مو کرد

دل تنگم ز دهان تو نشان هیچ نیافت

خورده کم گیر که اندیشه موهوم او کرد

دارد افسون مسیحالب جانبخش تو لیک

حمل این معجزه را چشم تو بر جادو کرد

عجب آن نیست که زلف تو ز دل دست ببرد

عجب آنست که با زلف تو دل بازو کرد

دوش میرفتی و ماه رخت از روزن جان

پرتو افکن شد و ویرانه ما مینو کرد

نیک طرزیست که آیدرمت از مردم شهر

زان قیاس نگهت بی‌بصر از آهو کرد

قامت سرو تو زاندم که روان گشت بچشم

آبیارم نتوان فرق کنار از جو کرد

گرچه مژگان تو در فتنه صف آراست ولی

کارپردازی چشمت همه را ابرو کرد

تا چه دردی بدل از سنبلت ای غالیه موست

گشت دیوانه طبیبی که دهانم بو کرد

روز‌ها رفت ز پهلوی صفی دجله چشم

جرم یک شب که تمنای تو در پهلو کرد