صفی علیشاه » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷

از حسرت لعلی که در او آب حیاتست

مردیم و بسی عقل در این واقعه ماتست

بر چشمه حیوان دلم از زلف تو پی برد

با لعل تو ارزد ره اگر بر ظلماتست

ز اشعار من آنانکه لب اندر لب یارند

دانند که شیرینی از آن کان نباتست

از انبته الله نباتاً حسن این راز

شد کشف کز آن شاخ نباتم حسناتست

امروز دل از حقه لعلش نکشد دست

گوئی که بر این دولتم از غیب براتست

ای دوست تو دانی وصفی آنچه بر او رفت

ز آن طره که در هر سر مویش خطراتست

بازم بهمان زلف دلاویز بود کار

در سلسله زیرا که هنوزم عقباتست