ای سخنت نقل سر خوان عقل
خاک درت توشه انبان عقل
محو تو ابصار به دور و شموس
ظل تو انوار عقول و نفوس
پی سپر از نور خورت شبهه ها
نور بر از خاک درت جبهه ها
چرخ یکی گردش پرگار تست
نور خور از سایه دیوار تست
مزرع ابداع قنات از تو یافت
جوی وجود آب حیات از تو یافت
جز تو به افلاک که این زاد داد
خاک عدم جز تو که بر باد داد
جز تو به خاک اینهمه عزت که داد
خاک جهان را نم هستی که داد
جمله جهان پیش تو مشتی گلند
حق توئی و جمله دگر باطلند
چشم سر عقل که بیننده کرد
قطب فلک را که نشیننده کرد
ظل زمین موی سیاهش که داد
زلف ز شب روی زماهش که داد
درنگه حسن که ناز آفرید
زلف شب غم که دراز آفرید
مرکز افلاک ثبات تز تو یافت
دفتر تقدیر برات از تو یافت
دیده ز تو تابش شیدی گرفت
خاک زتو نور جلیدی گرفت
از تو پر از نور جبین خرد
وز تو شده طور یقین خرد
تازه ز باران تو بستان عقل
پاک به تأئید تو دامان عقل
جسم زتو دیده جان روشنش
آب طبیعت زتو در گلشنش
گشته ولود از تو چمن دی عقیم
از تو فلک سایر و مرکز مقیم
ورنکنی گردش گردون قبول
چرخ شود ساکن و مرکز عجول
از تو توانگر دل پیر خرد
وز تو همه نور ضمیر خرد
وهم به حکم تو رئیس قوا
عقل غریزی زتو شد مقتدا
آب رخ جوی قنات زتو
نور در آئینه طاعت زتو
جوی کمال از تو پر آب شرف
در شرف راز تو انسان صدف
یاد غمت خورده ز اندیشه باج
خواسته سودای تو از سر خراج
دامن هستی ز تو پر در شده
جیب دل از درد غمت پر شده
از تو جهان یافت قوام وجود
پخته زتو خام نظام وجود
جوهر جان گوهر ذات از تو یافت
مرغ خرد صبح نجات از تو یافت
آتش تو جزیه گرفت از جگر
داد به شام تو جنایت سحر
گل که اقالیم گلستان گرفت
در ره تو شغل مغیلان گرفت
خور که رعیت ز کواکب گزید
غاشیه بر سفت غلامی کشید
سفت هیولی چه که عقل نخست
غاشیه گردان غلامی تست
هر که در این طارم اخضر رسید
خاک رهت سرمه خورشید دید
هرکه در این عرش برین راه یافت
داغ تو بر ناصیه ماه یافت
این سگ درگاه تو اشراق نام
کز غم تو وام گرفت احترام
مهر فلک شد که سماک تو شد
این جهان گشت که خاک تو شد
ناصیه اش آرای به داغ قبول
تا من ازین قصه به طبع عجول
مژده برم طالع خود را به گاه
وز سر تختش بربایم کلاه