وحشی بافقی » فرهاد و شیرین » بخش ۱۷ - گفتار در رفتار خادمان شیرین به طلب نزهتگاه دلنشین و پیدا نمودن دشت بیستون و خبردادن شیرین را

خوشا خاکی و خوش آب و هوایی

که افتد قابل طرح وفایی

خوشا سرمنزلی خوش سرزمینی

که باشد لایق مسندنشینی

عجب جایی بباید بهجت‌انگیز

که بر شیرین سرآرد هجر پرویز

ملال خاطر شیرین چو دیدند

پرستاران جنیبت‌ها کشیدند

به کوه و دشت می‌راندند ابرش

مراد خاطر شیرین عنان‌کش

گر آهویی بدیدندی به راغی

از آن آهو گرفتندی سراغی

به کبکی گر رسیدندی به دشتی

بپرسیدند از وی سرگذشتی

به هر سر چشمه‌ای، هر مرغزاری

همی‌کردند بودن را شماری

بدین هنجار روزی چند گشتند

که تا آخر به دشتی برگذشتند

صفای نوخطان با سبزه‌زارش

صفای وقت وقف چشمه‌سارش

هوایش اعتدال جان گرفته

نم از سرچشمهٔ حیوان گرفته

ز کس گر سایه بر خاکش فتادی

ز جا جستی و بر پا ایستادی

اگر مرغی به شاخش آرمیدی

گشادی سایه‌اش بال و پریدی

گلش چون گلرخان پروردهٔ ناز

نوای بلبلانش عشق‌پرداز

تو گفتی حسن خیزد از فضایش

فتوح عشق ریزد از هوایش

به شیرین آگهی دادند از آنجای

از آن آب و هوای رغبت‌افزای

که در دامان کوه و کوهساری

که تا کوه است از آنجا نعره‌داری

یکی صحراست پیش او گشاده

فضای او سد اندر سد زیاده

اگر بر سبزه‌اش پویی به فرسنگ

سر برگی نیابی زعفران‌رنگ

رسیده سبزه‌هایش تا کمرگاه

درختانش زده بر سبزه خرگاه

گشاده چشمه‌ای از قلهٔ کوه

گل و سنبل به گِرد چشمه انبوه

فروریزد چو بر دامان کهسار

رگ ابری‌ست پنداری گهربار

خورد بر کوه و کوبد سنگ بر سنگ

صدای آن رود فرسنگ فرسنگ

پر اندر پر زده مرغابیانش

به‌جای موجه بر آب روانش

زمین‌هایش ز آب ابر شسته

در او گل‌های رنگارنگ رُسته

بساطش در نقاب گل نهفته

گل و لاله‌ست کاندر هم شکفته

اگر گلگون در آن گردد عنان‌کش

و گر آنجا بود نعلش در آتش

نسیمش را مذاق باده در پی

همه‌جایش برای صحبت می

اگر شیرین در او بزمی نهد نو

دگر یادش نیاید بزم خسرو

ز کنج چشم شیرین اشک غلتید

به بخت خود میان گریه خندید

که گویا بخت شیرین را ندانند

که بر وی این‌همه افسانه خوانند

شکر تلخی دهد از بخت شیرین

زهی شیرین و جان سخت شیرین

چه شیرین تلخ‌بهری، تلخ‌کامی

ز شیرینی همین قانع به نامی

اگر سوی ارم شیرین نهد روی

ز لاله رنگ بگریزد ز گل بوی

به باغ خلد اگر شیرین کند جای

نهد عیش از در دیگر برون پای

اگر چین است اگر بتخانهٔ چین

بود زندان چو خوشدل نیست شیرین

دل خوش یاد می‌آرد ز گلزار

چو دل خوش نیست گل خار است و مسمار

اگر دل خوش بود می‌ خوشگوار است

شراب تلخ در غم زهر مار است

دلی دارم که گر بگشایمش راز

به سد درد از درون آید به آواز

غمی دارم که گر گیرم شمارش

بترسم از حساب کار و بارش

کدامین دل کدامین خاطر شاد

که آید از گل و از گلشنم یاد؟

مرا گفتند خوش جایی‌ست دلکش

هوا خوش، دست خوش، کهسار او خوش

بلی اطراف کوه و دامن دشت

بود خوش گر به ذوق خود توان گشت

چو دامان ماند زیر کوه اندوه

چه فرق از طرف دشت و دامن کوه

چه خرسندی در آن مرغ غم انجام

که باغ و راغ باید دیدش از دام

دگر گفتند جای می‌گساری‌ست

که دشتی پر ز گل‌های بهاری‌ست

بلی می خوش بود در دشت و کهسار

ولی گر یار باشد لیک کو یار؟

بود بر بلبل گل آتشین داغ

کش افتد در قفس نظّارهٔ باغ