بدر شرف مهر صفاهان سپهر
نسخه نقش قدمش ماه و مهر
بوسه بهای کف پایش جهان
غشیه بر دوش درش آسمان
یکه نشین صف دین مبین
قبله اسلام محمد امین
نخل نسب از نسبش بارور
تاج حسب از حسبش با ثمر
هم ز سیادت نسبش باجگیر
هم ز نقابت حسبش تاجگیر
دوخته از نور سیادت خدای
بر قد اقبال مثالش قبای
یا چو ز نورست تنش را اساس
نور تراوش کندش از لباس
داغ طلب در جگرش موج زد
شهد سفر در ثمرش موج زد
شوق شدش قبلهنمای مراد
رو به در قبله هشتم نهاد
قاید توفیق شدش رهنمای
تا حرم عزت نور خدای
دید دری قفل از آن بینصیب
قفل از آن دور چو از دین صلیب
یافت بهشتی ز سپهرش زمین
خلد در آن گم چو گمان در یقین
یافت بهشتی ز سپهرش زمین
خلد در آن گم چو گمان در یقین
نکهت گلها ز غرور حیا
آستیافشان گذرد بر صبا
بی کرم شاخ و تقاضای باد
ریخته در سایه گلها مراد
دست چو برداست برای دعا
گشت چو گلدسته ز فیض هوا
چون کف خواهش به رخ اندر کشید
بوی اجابت به مشامش رسید
بهر زمینبوس امام زمن
ناصیه شد دیده صفت بالزن
چون ز ادب رخصت پرواز یافت
حوصله چنگل شهباز یافت
کرد به یک بال زدن چون نگاه
صید مرادات در آن صیدگاه
معتکف روضه تکمیل شد
سایهنشین پر جبریل شد
شد چو ز کام دو جهان کامگار
حب وطن برد ز دستش قرار
ذوق وطن در تب و تابش گرفت
شوق سفر باز رکابش گرفت
خون وداع از نفسش میچکید
نیش فراقش رگ جان میمکید
چون دلش آیینه اخلاص بود
محرم قرب هوس خاص بود
گرچه بسی در زه خواهش شتافت
رخصت رفتن ز حریمش نیافت
سکه اقبال به نامش زدند
حلقه خود بر در[و] بامش زدند
امر چنان شد که بود چندگاه
معتکف درگه این پادشاه
حامل این وحی مرا ساختند
وز مگس مرده هما ساختند
آیت این مژده چو خواندم برش
سجدهفشان گشت ز پا تا سرش
گشت در آن عرش مقدس مقیم
غوطه زد از فیض به نور قدیم
نکهت این غنچه چو شد گلفروش
خون حسود آمد از انده به جوش
خفت بر آن دست که بوجهل خفت
گفت هر افسانه که بوجهل گفت
دیده خفاش بلی کامیاب
کی شود از رنگ گل آفتاب
بهر زبانبند این ژاژخای
فال گشودم ز کلام خدای
آمد از اعجاز کلام آیتی
در حق این بولهبان تبتی
داد ز تنزیل ملایک خبر
بر دل بیشر شفیع بشر
تا شود از صیقل امید و بیم
صیقلی قلب صحیح و سقیم
جلوه این شاهد قدسی طراز
بود چراغی ز شبستان راز
لیک به دلتیره چه سازد چراغ
خور نبرد تیرگی از پر زاغ
معجز قرآن ز بلنداختری
گوش سفه را نشود مشتری
خیز فصیحی ره دیگر زنیم
بر سر شاخ طلبی پر زنیم
کی دهد الزام حریف دغا
محنت طوفان [و] دلیل عصا
جامه جان بر تنشان گور باد
چشم یقینشان چو گمان کورباد