فصیحی هروی » دیوان اشعار » ترکیبات » شمارهٔ ۷ - در منقبت سلطان ابوالحسن علی بن موسی‌الرضا علیه‌السلام

ای دیده از فروغ جمال تو لاله‌زار

اندیشه از تصور حسن تو نوبهار

قومی که منکرند وجود بهشت را

بینند اگر جمال تو گرند شرمسار

تیغی کشیده غمزه شوخت که قدسیان

خوانند سرنوشت خود اندر وی آشکار

معمور گشته بس که به عهد تو ملک عشق

صد کاروان غصه ز یک دل کنند بار

بادا حلال دامن وصلت بر آنکه او

بندد نخست دست به خون جگر نگار

هر کو به سوی عشق تو آورد رو نخست

بنشاند مرگ را به سر کوی انتظار

در دور تو چو لاله به خون جگر کنند

هر کو نواله خواهد از خوان روزگار

آراست عشق نرگس مست تو هر طرف

بزمی که نیست ساغر‌ [و] پیمانه هوشیار

کشتی درین محیط که نامش محبت است

پوید ز موج خیز تباهی ره کنار

آری کسی ز بحر محبت کران ندید

آنجا کسی که غرق شد از خود نشان ندید

ای شمع عارض تو گل بوستان حسن

وی لعل جانفزای تو روح روان حسن

با عارض تو حسن همی عهد تازه کرد

چون تازه گشت از خط سبز تو جان حسن

چون هیچ اعتماد بر آن عهدها نداشت

خطی برین مقوله گرفت از زبان [حسن]

در آرزوی دیدن روی تو خاک شد

چندین سر نیاز بر این آستان حسن

دی می‌شدی و عقل همی در شگفت بود

کز خاک آفرید خدا این جهان حسن

می‌گفت اگر غلط نکنم آفریدگار

هم خود به جلوه آمد در بوستان حسن

بهر تو بود ورنه درین چار سوی طبع

کی می‌گشود بار صفا در دکان حسن

تا حسن بوسه داده رکاب جناب تو

روح القدس پیاده رود در عنان حسن

طالع نگشته و نشود زین سپس یقین

فرخنده کوکبی چو تو از آسمان حسن

ای سرو قامت تو حیات مجسمی

ای پایمال جلوه تو جان عالمی

ای غمزه تو غارت ایمان شیخ و شاب

وی خوشه‌چین خرمن حسن تو آفتاب

چشمی به خواب مرگ فراهم نیاید ار

از آفتاب طلعت خود افکنی نقاب

من محو در نظاره ولیک از هجوم شوق

دل در برم چو شعله سرا‌پای اضطراب

حسنت چه فتنه‌ای است که در روزگار او

بستند بر حواس ره کاروان خواب

عشقت چه کعبه‌ای‌ست که سقای او دهد

لب تشنگان بادیه را خون به جای آب

بی تو ز سوز سینه ز سیل سرشک من

گردد سراب دریا دریا شود سراب

رحمی وگرنه شکوه بر خضر می‌برم

ای اوفکنده غاشیه بر دوش آفتاب

کارواح قدسیان بپرستند از شرف

گر بر فلک روم ز دعاهای مستجاب

یعنی حریم مرقد سلطان ابوالحسن

معبود آسمان و زمین معبد زمن

ای کمترین پایه قدر تو لامکان

بر بام چرخ جاه جناب تو توأمان

در بارگاه جاه تو حاجب همی کلیم

در کاروان قدر تو جبریل ساربان

جاه تو عالمیست که چون بخت اندرو

تعیین نمی‌کند جهتی عقل خرده‌دان

ابعاد اگر پناه بدین عالم آورند

برهان سلمی نرسد بر فرازشان

شاید اگر ز پرتو رایت براوفتد

چون نام دشمنت ز جهان رسم امتحان

هر کس که شمع نطق ز مدح تو بر فروخت

گردد چو لوح ناطقه‌اش صفحه زبان

ز آن بارگاه جاه ترا بر زمین زدند

ای پایمال قدر تو هم کون و هم مکان

کز شوق طوف کعبه کوی تو یک نفس

تا حشر نگسلد ز هم ادوار آسمان

ورنه کمینه خادم این آستانه را

بی‌شبهتی مکان طبیعیست لامکان

زاسرار غیب یک سر مو آنکه آگهست

داند که حضرتش ز مکان هم منزهست

ای روضه‌ات گلی که بود خار او بهشت

فرخنده گلشنی در و دیوار او بهشت

طورست آستانت و دربان او کلیم

دارالشفاست کویت و بیمار او بهشت

خلدست پیش خاطر مهجور او جحیم

خارست زیر پای طلبکار او بهشت

آن کس که روی صدق نساید بدین جناب

مشتاق اوست دوزخ و بیزار او بهشت

و آن کس که یافت مرتبه خدمتش بود

دیده ز فیض نزهت دیدار او بهشت

گر فی‌المثل سموم درین روضه بگذرد

بندد شمیم فیضش در بار او بهشت

هر ذره [ای] ز خاکش نور مقدسی‌ست

خدمت درین جناب کجا حد هر کسی‌ست

خدام این حریم که بادا به کامشان

گیتی که شد ز روی تفاخر غلامشان

چون حاملان عرش درین روضه صف‌زده

یا‌رب کند سپهر سجود کدامشان

صید افکنان بیشه قربند در ازل

شهباز «لی مع الله» شد صید دامشان

خواند همی زمانه و بر خویشتن دمد

گنجد اگر به حوصله نطق نامشان

تقوی بدان مثابه که شویند هر شبی

خون شفق به سعی ز دامان شامشان

از دیده قطره‌قطره به دامانش افکند

گر در دل اندر آید یاد خرامشان

حفاظش آن گروه که از بس گرفت زیب

قرآن ز حسن شعبه و لطف و مقامشان

روح‌القدس به تحفه برد سوی آسمان

گر بشنود ز منطق معجز نظامشان

خدام این و روضه چنان حافظان چنین

کو کعبه تا که سجده برد پیش این زمین

شاها زمانه خاک ستم ریخت بر سرم

وز باده نشاط تهی کرد ساغرم

از هر چه جز مصیبت و اندوه مفلسم

وز هر چه جز فراغت و عشرت توانگرم

درهای خلد را چو ببندند مومنم

باب جحیم را چو گشایند کافرم

تیغ طرب جهان زمن آموخته است و من

در خان و مان خویش جهانسوز اخگرم

آنجا که بار درد گشایند منزلم

وآنجا که عود غصه بسوزند مجمرم

در حلقه ستم‌زدگان شمع مجلسم

در بزم اهل عشرت چون حلقه بر درم

چندم دل ستم‌زده در خاک و خون طپد

این خون گرفته کاش برون افتد از برم

خونم نماند در دل و آهیم در جگر

دوران هنوز تا چه نوشته است بر سرم

آن به که چون فصیحی تا عمر باشدم

باشد ملاذ و ملجا من خاک این درم

نی‌نی که گر شود تن فرسوده‌ام غبار

زین خاک آستان نبرد باد صرصرم

تا روز حشر با تو سر از خاک برکنم

اغیار را ز غیرت خون در جگر کنم