وحشی بافقی » خلد برین » بخش ۶ - حکایت

نادره گویی ز سخن گستران

نادره در سلک زبان آوران

رفت یکی روز خطایی بر او

تاختن آورد بلایی بر او

والی ملکش به غضب پیش خواند

جور کنانش ز بر خویش راند

تند شد و گفت سزایش دهند

و ز سرکین کند به پایش نهند

کند بر آن پا که رود ناصواب

تا نکند در ره باطل شتاب

گرچه شب نیستیش در رسید

شب به میان آمد و بازش خرید

صبح کزین مشعل گیتی فروز

شعله کشد، شعلهٔ آفاق سوز

تیز کنند آتش خرمن فروش

دود بر آرند از این تیره روز

از ره بیداد زدندش بسی

قاعدهٔ داد ندید از کسی

برد کشانش عسس کینه جوی

تلخ سخن گشته، ترش کرده روی

کرد به چندین ستمش کند و بند

کند به پا برد و به زندان فکند

چوب دو شاخش چو نمود از گلو

دست اجل بود گلو گیر او

خم شده دستش به طریق کمان

گشته زه از چوب دو شاخش عیان

طرفه کمانی که قدش همچو تیر

گشته از او مثل کمان خم پذیر

چون نی تیری که بیندازیش

بود نوایی ز سخن سازیش

بر هدفش تیر تمنا رسید

مطلعی از عالم بالا رسید

گشت چو مژگان قلمش اشک ریز

زد رقم و داد یکی را که خیز

بهر بیان کردن احوال من

گشته مجسم صفت حال من

جامه او ساخته‌ام کاغذین

داد زنان راست لباس اینچنین

کرد و از آن روش سراپا سیاه

تا طلبد داد من از پادشاه

آن سخن تازهٔ پر سوز و درد

برد و به شه داد فرستاده مرد

شاه چو بر خواند در آمد ز جای

گفت شتابند به زندان سرای

مژده‌اش از فر همایی دهند

زودش از آن بند رهایی دهند

در قفس آن مرغ خوش الحان که چه

بلبل و محروم ز بستان که چه

خاص‌ترین کس ز ندیمان شاه

رفت به زندان و شدش عذر خواه

ساخت به تشریف شهش بهره‌مند

کرد سرش ز افسر خسرو بلند

او که از آن ورطه جانکاه رست

از اثر معنی دلخواه رست

وحشی از این زمزمه دلنواز

خیز و بر این دایره شو نغمه ساز

بو که ز هر قید خلاصت دهند

خاص‌ترین خلعت خاصت دهند

ای غم و اندوه مجسم شده

شادی اگر دیده ترا غم شده

اینهمه غم از پی عالم مخور

محنت عالم گذرد غم مخور

هست غمی تخم غم بی‌شمار

بیضهٔ یک مار شود چند مار

اینهمه درها که سرشک تو سود

نیست دلت را چو مفرح چه سود

گریه کنان از غم دل تا به کی

سبزه صفت پای به گل تا به کی

پای به گل چند نشینی بکوش

زهر طلب در ره یاری بنوش

هیچ به از یار وفادار نیست

آنکه وفا نیست در او یار نیست

داری اگر یار نداری غمی

عالم یاری‌ست عجب عالمی

کارگردانی چو فتد پیش کس

رفع شود از مدد یار و بس

آنچه به یک دست نشاید ربود

چون دو شود دست ربایند زود

یار مخوانش که چو شین در رقم

داخل شادیست نه داخل به غم

بر صفت راست پسندیده یار

آمده در راحت و رنجت به کار

صحبت ناجنس گزند آورد

سد دل آسوده به بند آورد

رشته به انگشت که مارش گزید

بست خرد کیش و همین نکته دید

کاین سخن از اهل خرد یاد دار

دست مکن باز به سوراخ مار

سفله که تیز است به راه ستیز

چون دم خدمت زند از وی گریز

چرغ که شد تشنه به خون غزال

مروحه جنبان شود از زور بال

یار دو رنگت کند آخر هلاک

گرچه فتد پیش تو اول به خاک

یوز بر آهو چو کمین آورد

سینه خود را به زمین آورد

آنکه زدی شعلهٔ خشمش جهان

لاف وفای که زند، مشنو آن

سرب چو بگداخت نماید چو آب

لیک کند خوردن آن جان کباب

آنکه نه ثابت قدم اندر وفاست

صحبت او مایهٔ چندین جفاست

خانه که سست آمده آنرا بنا

رخت مقیمان نهد اندر فنا

رسم وفا از همه یاری مجوی

زادن گل از همه خاری مجوی

خار گل و خار مغیلان جداست

غنچه و پیکان ز کجا تا کجاست

مرد خرد پیشه نجوید ز کاه

خاصیت طینت زرین گیاه

مس اگر از هر علقی زر شدی

نرخ زر و خاک برابر شدی

در همه بحری در یکدانه نیست

گنج به هر خانهٔ ویرانه نیست

هر مگسی را نبود انگبین

هر نی خود رو نشود شکرین

در همه کس نیست ز یاری اثر

چشمه ز هر خاک نیاید به در

یار که خود را به وفایت ستود

بایدش از داغ جفا آزمود

جوهر یاری اگرش حاصل است

روشنی دیده و چشم دل است

سنگ که کحل بصرش می‌کنند

اول از آتش خبرش می‌کنند

آنکه درشتی فن خود ساخته

به که بود از نظر انداخته

سرمه نرم است پی دیده نور

چونکه درشت است کند دیده کور

رو به درشتی چو بداندیش کرد

ناله بسی از عمل خویش کرد

گشته چو سوهان به درشتی مثل

ناله از او خاسته در هر عمل

خیز و میفکن به درشتان نظر

زانکه زیان بصر است آن نظر

چشم چو بر خار مغیلان نهی

مردمک دیده به توفان دهی

صحبت یاران ملایم خوش است

یاری این طایفه دایم خوش است

پا بکش از صحبت هر بلهوس

یار وفادار به دست‌آر و بس

زر بده و صحبت یاران بخر

زین چه نکوتر که دهی زر به زر

صحبت ناجنس نباید گزید

تا طمع از خویش نباید برید

مار که بر دست خودت جا دهی

زود بری دست و به صحرا دهی