پادشهی بود ملایکسپاه
بر فلک از قدر زدی بارگاه
در حرمش پردهنشین دختری
اختر سعدی و چه سعد اختری
زلف کجش حلقهکش گوش ماه
چشم غزال از پی چشمش سیاه
خال رخش داغ دل آفتاب
غالیهاش پردهدر مشک ناب
طره که در پای خود انداخته
دام ره کبک دری ساخته
منظرهای داشت چو قصر سپهر
شمسهٔ طاقش گل زرین مهر
نسر فلک طایر دیوار او
تاج زحل قبهٔ زرکار او
کنگر این منظر عالیمکان
آمده بر قصر فلک نردبان
بود بر آن غیرت بام سپهر
صبحدمی جلوهنما همچو مهر
جلوه او دید یکی خرقهپوش
آمد از آن جلوهگری در خروش
تیر جگردوزی از آن غمزه جَست
بر جگرش آمد و تا پر نشست
تیر که از سختکمانی بوَد
رخنهگر خانهٔ جانی بود
داشت ز تیرش جگری دردناک
آه کشیدی و تپیدی به خاک
مضطر از آن درد نهانی که داشت
جان به لب از آفت جانی که داشت
ناظر آن منظر عالیبنا
عاشق و دیوانه و سر در هوا
شهر پر آوازهٔ غوغای او
هرطرف افسانهٔ سودای او
بیخودی او به مقامی کشید
کز همه بگذشت و به خسرو رسید
یافت چو شه حالت درویش را
خواند وزیر خرد اندیش را
گفت در این کار چه سازم علاج؟
هست به تدبیر توام احتیاج
از جگرش دشنه جگرگون کنم
یا نکنم هم تو بگو چون کنم؟
گفت به جم کوکبه دانا وزیر
کای به تو زیبنده کلاه و سریر
هست در این کشتن و خون ریختن
سرزنشی بهر خود انگیختن
مصلحت آنست که پنهانیاش
جانب خلوتگه خود خوانیاش
پرسیاش از آتش دل گرمگرم
پس سخنان شرح دهی نرمنرم
پس طلبی آنچه نیاید از او
وان در بسته نگشاید از او
تا به طلبکاری آن پا نهد
خانه به سیلاب تمنا دهد
مرد مدبّر به شه ارجمند
هرچه بیان کرد فتادش پسند
شامگهی سایهٔ لطف خدای
در حرم خاصترین کرد جای
خواند گدا را به حریم حرم
کرد ز الطاف خودش محترم
گفت که ای سوختهٔ داغ دل
داغ غمت تازهگل باغ دل
آنکه چو شمع است ترا سوز ازو
وانکه نشستی به چنین روز ازو
بستن عَقدش به تو بخشد فراغ
لیک به صد عِقد دُر شبچراغ
گر به مثل مهر صباح آوری
شامگه او را به نکاح آوری
مرد گداپیشه چو این مژده یافت
رقصکنان جانب عمان شتافت
کاسهٔ چوبین ز میان باز کرد
آب برونریختن آغاز کرد
خود نه همین یک تنه در کار بود
چشم ترش نیز مدد کار بود
مردم آبی چو خبر یافتند
بهر تماشا همه بشتافتند
رفت یکی پیش که مقصود چیست
گرنه ز سوداست در این سود چیست
گفت بر آنم که پی دُر ناب
گرد برانگیزم از این بحر آب
منتظرانش همه حیران شدند
وز سخنش جمله پریشان شدند
لب بگشودند که گر مدتی
دور سپهرش بدهد مهلتی
بسکه ازین بحر برون ریزد آب
عرصه این بحر نماید سراب
به که در این بحر شناور شویم
همچو صدف حامل گوهر شویم
گر نکنیمش ز گهر کامکار
زود از این بحر بر آرد دمار
همچو صدف در ته دریا شدند
بعدِ زمانی همه پیدا شدند
پر ز گهر ساخته کف چون صدف
بر لب دریا گهرافشان ز کف
بسکه فشاندند بر آن عرصه در
دامن صحرا ز گهر گشت پر
دید چو آن عاشق همّتبلند
خاک پر از گوهر خاطرپسند
رفت و ز دُر کیسه خود ساخت پر
آمد و بر تخت شه افشاند در
ز آمدنش گشت غمین شهریار
فکر بسی کرد به تدبیر کار
فکرت او راه به جایی نیافت
از پی آن درد دوایی نیافت
مرد گداپیشه زمین بوسهداد
گفت که شاها فلکت بنده باد
گوی فلک قبهٔ ایوان تو
ملک بقا عرصهٔ جولان تو
چتر زر اندود تو خورشید باد
مطربه بزم تو ناهید باد
هست چو ناکامی من کام شاه
نیست ز همّت که شوم کامخواه
از مدد همّت والای خویش
دست کشیدم ز تمنّای خویش
دید چو بر همّت او شهریار
کرد بر او عقد جواهر نثار
گفت تویی قابل پیوند من
هست سزاوار تو فرزند من
خواند عزیزان و به صد جد و جهد
بست بدو عقد زلیخای عهد
دامن مقصود فتادش به دست
رفت و به خلوتگه عشرت نشست
مرد گداپیشه که آنجا رسید
از مدد همّت والا رسید
همّت اگر سلسلهجنبان شود
مور تواند که سلیمان شود
ای به ره ملک سخن گامزن
از تو بسی راه به ملک سخن
نام سخن از تو مبدّل به ننگ
قافیه از نسبت نظمت به تنگ
موی زنخدان گذرانی ز ناف
لیک به آن مو نشوی موشکاف
گرچه شود ریش به غایت دراز
ریش درازت نکند نکتهساز
پایه ازین مایه نگردد بلند
بز هم ازین مایه بود بهرهمند
چند عصا رایت شهرت کنی؟
ریش برآن پرچم رایت کنی؟
کرد عصایی و بلند اوفتاد
شعر ترا هیچ بلندی نداد
زین علم زرق به میدان نو
کشور معنی نشود زان تو
کوس کند نوحه بر آن پادشاه
کاو شود اقلیمگشای سپاه
تا نکنی غارت نظمی نخست
ره ننماید به تو آن نظم سست
آنکه بود دخل ز دخلش زیاد
دست به درویش نباید گشاد
مهر خموشی به لب خویش نه
پستی خود را نکنی فاش به
آب که رو جانب پستی فکند
پستی خود گفت به بانگ بلند
کوس نهای، زمزمه کوس چیست؟
غلغل بیهوده چو ناقوس چیست؟
خضر نهای، چشمه حیوان مجوی
کالبدی، منزلت جان مجوی
نظم دلاویز که جانپرور است
پارهای از جان سخنگستر است
اهل تناسخ مگر این دیدهاند
کز سخن خویش نگردیدهاند
جسم سخن جلوهگه جان کنند
کار مسیحاست که ایشان کنند
نکتهوران طایفهای دیگرند
از دگران پارهای انسانترند
بلعجبی چند که بی سیر پای
از تتق عرش نمایند جای
کرسی سر چون سر زانو کنند
آن طرف عرش تکاپو کنند
روح به دمسازی روحانیان
جسم به همخوابی جسمانیان
گاه چو مو بر سر آتش بهتاب
گاه قصب در گذر آفتاب
دامن فکرت به میان کرده چست
رفته به دریوزهٔ عقل نخست
حلقهصفت سر شده دمساز پای
حلقه زده بر در این نُه سرای
سیر جهان کرده و بر جای خویش
گشته جهان بیمدد پای خویش
نادره مرغان همایوناثر
پر نه و مانند مَلَک تیزپر
بر سر راه کرم لایزال
چشم به ره تا چه نماید جمال
گشته بر آن دایرهٔ دیرپای
لیک چو پرگار به یک جای پای
پردهگشای رخ ابکار راز
نیل حقیقت کش روی مجاز
ماشطهٔ حسن جمیلان فکر
شانهزن زلف خیالات بکر
تا که در این مرحلهٔ عُمرکاه
درپی این خرقه سپاریم راه
قرب سخن مقصد اقصای ماست
ساحت آن ملک طرب جای ماست
هست سخن شاهد دلجوی ما
در طلب اوست تکاپوی ما
شب همه شب ما و تمنای او
خواب نداریم ز سودای او
از اثر بود سخن بود ماست
روی سخن قبله مقصود ماست
هست به محراب سخن روی ما
سجدهگه ما سر زانوی ما
شب دم از افسانه او میزنیم
روز در خانه او میزنیم
نظم که سرمایه پایندگی است
پایه او غیر چه داند که چیست
پرتو این آتش انجمسپند
دیدهٔ خفاش چه داند که چند
گرمی خورشید ز عیسا بپرس
خوبی یوسف ز زلیخا بپرس
پایه معنی ز فلک برتر است
نکتهسرا مرغ ملایکپر است
در خم این دایرهٔ پرشکن
زمزمهای بود برون از سخن