به صبوری بفریبم دل شیدایی را
در جگر بند کنم ناله صحرایی را
دم ز انکار محبت زدم و بد کردم
نه که این باد بریزد گل رسوایی را
باغبان خواست که حیران گل و خار شویم
بست بر دیده ما راه شناسایی را
آسمان ماتم خس خانه خودگیر که سوخت
دامن ناله ما دست شکیبایی را
هر نفس داغ دگر در جگرم زنده کند
از که آموخته هجر تو مسیحایی را
مست یکرنگی دردیم که از صحبت او
نرسد هیچ خلل عصمت تنهایی را
خاک آن کوی فصیحی ز جبین رنجه مکن
از مه و مهر بیاموز جبینسایی را