ماه محرم است، فغان را خبر کنید
وز بهر سرور شهدا، گریه سر کنید
ایام بی حلاوتی آل مرتضاست
قطع نظر ز دیدن شهد و شکر کنید
از دست دشمنان،شه دین ماند خشک لب
گر دوستید، دیده زخوناب تر کنید
صحرای کربلا ز فراتش نداد آب
چون خضر برخورد، گله زان بحر و بر کنید
فریاد «یا حسین» برآرید از جگر
هرچند صبر منع کند، بیشتر کنید
باران تیر، بحر شرف را به خاک برد
سرها برهنه از غم او چون گهر کنید
در روز قتل، چون تن او جسم خویش را
زخمی به تیغ اگر نشد، از نیشتر کنید
در پای نخل، از مژه آرید جوی خون
وان نخل را به لخت جگر بارور کنید
در کاه ریز ماتم آن آسمان پناه
گردون ز کهکشان به سر خود فشانده کاه
غم برسر غم است، بگریید زار زار
صد رنگ ماتم است، بگریید زار زار
امروز در میان اسیران کربلا
غمها فراهم است، بگریید زار زار
بسیار شد مخالف و از جانب حسین
مرد مدد کم است، بگریید زار زار
امروز، حال کودک بیمار تشنگی
بسیار درهم است، بگریید زار زار
کشت امید تشنه لبان، بارشی ندید
در دیده تا نم است، بگریید زار زار
امروز بهر آب، سر مقتدای خلق
بر زانوی غم است، بگریید زار زار
سروی که راستی ز قدش آفریده شد
از تشنگی خم است، بگریید زار زار
زخمی که خورده است علی اصغر از عدو
محروم مرهم است، بگریید زار زار
بیداد بین، که مادر گیتی به جای شیر
زد بر گلوی طفل جگر تشنه، زخم تیر
دارد فغان، چه کوه و چه هامون درین عزا
گریان فتاده قلزم و جیحون درین عزا
از غم شدند وامق و عذرا سیاه پوش
هم کسوتند لیلی و مجنون درین عزا
برخاست از دل شط بغداد، آه سرد
بحرین سوخت با در مکنون درین عزا
از بحر شعر، آب به تاراج گریه رفت
بی وزن گشت مصرع موزون درین عزا
سیلاب اشک بس که روان گشت هر طرف
شد بسته راه گردش گردون درین عزا
از جوش گریه زیر و زبر گشت آسمان
پوشید چرخ، جامه وارون درین عزا
رخسار خود به پنجه خراشید آفتاب
شد ابر چون شفق همه تن خون درین عزا
ماه از کلف به تیره دلی تن نمی دهد
هر شب ز غصه می خورد افیون درین عزا
مضراب زهره در طلب ساز نوحه است
چنگی که دارد از پی آواز نوحه است
قاسم چو ساز معرکه پربلا گرفت
آن کس که داشت فکر عروسی، عزا گرفت
نومید کار خیر شد از شر دشمنان
در کار جنگ، فاتحه از اقربا گرفت
تا یادگار خویش دهد نوعروس را
اشک عقیقی از رخ چون کهربا گرفت
غم شد به ساز عشرت دامادی اش بدل
پوشید رخت حرب و کفن را قبا گرفت
دستی که بسته بود به آن عقد آرزو
تیغ و سنان خصم به جای حنا گرفت
آخر به زخم تیغ شهادت ز پا فتاد
بر روی خاک، چون گل صد برگ جاگرفت
نشنید بویی از چمن مدعای خویش
خود را به حجله گاه عدم کدخدا گرفت
فریاد الفراق برآمد ز اهل بیت
راه امید را فلک کج ادا گرفت
زین غم، هلال بس که بر ابرو فکند چین
چون شاخ آهوان، گرهش ماند بر جبین
از تشنگی چو رنگ شهنشاه دین شکست
بر اوج نازکی، دل روح الامین شکست
چون یافت بر عقیق لبش چرخ، دست ظلم
خاتم چنان تپید که هر سو نگین شکست
از پای لغز حادثه غلتید ذوالجناح
روی سوار زخم شد و پشت زین شکست
دهقان کشتزار شفاعت ز پا فتاد
در زیر بار غم، کمر خوشه چین شکست
زین تندباد حادثه کز کربلا وزید
بر دوش چرخ،پایه عرش برین شکست
سنگی به جام قیصر دین پروری زدند
کز موج رخنه، ساغر خاقان چین شکست
از بیم تلخکامی و طغیان شور خلق
رنگ حلاوت شکر و انگبین شکست
مردان بسی شکست ز ایام دیده اند
هرگز ندیده بود کسی این چنین شکست
گردون ز گریه جامه نیلی در آب زد
بر روی خود، به دست مه و آفتاب زد
چون ره نیافتند شهیدان به سوی آب
زد دست بر سر از غم ایشان سبوی آب
می کرد بهر تشنه لبان نوحه در فرات
شد گریه از حباب گره در گلوی آب
تا نوبهار باغ شرف ماند تشنه لب
نیسان حرام کرد به خود گفتگوی آب
جز لعل او که بود به پیش فرات خشک
خشکی ندیده غنچه به نزدیک جوی آب
آن گوهری که زینت ازو یافت گوش عرش
بی بهره ساختش فلک از رنگ و بوی آب
آن سروری که چشمه کوثر فدای اوست
فرسود پای حسرتش از جستجوی آب
شد بسته راه دجله قسمت ز هر طرف
تا حشر ماند در دل او آرزوی آب
بگشود موج، گیسوی خود در مصیبتش
بی اختیار گشت خراشیده روی آب
چون گریه دست داد ازین غم به وحش وطیر
همچشمی غزال حرم کرد مرغ دیر
تا چرخ، بحر جنگ و جدل را بنا نکرد
عباس را به آب فرات آشنا نکرد
مشکی که بهر تشنه لبان خواست پر کند
از کف به موج خیز مخالف رها نکرد
غیر از عدو که بر سر او تاخت در فرات
کس جنگ آب باگهر بی بها نکرد
یک دستش از محاربه چون بر زمین فتاد
دست دگر ز تیغ عدوکش جدا نکرد
غیر از دمی که مشک به دندان خود گرفت
در عمر خویش، خنده دندان نما نکرد
با صدهزار، یک تنه گردید گرم حرب
استاد بر شهادت و رو بر قفا نکرد
قسمت برای یک دم آبش ز پا فکند
جز خون دل، نصیب شه کربلا نکرد
اسبش به خون سرشته برآمد ز حربگاه
در شیهه غیر ناله واحسرتا نکرد
طوبی شود ز غصه چو شاخ نبات خشک
چون رود مطربان نشود گر فرات خشک
آبی نیافت تشه لب خوان کربلا
بنگر نصیب و قسمت مهمان کربلا
غیر از صدای العطش و بانگ الوداع
سازی نداشت بزم سلیمان کربلا
از هفتخوان چرخ نخوردند روز و شب
چیزی به غیر زخم، شهیدان کربلا
آن سر، که بود جلوه گه تاج احترام
افتاد همچو گوی به میدان کربلا
در حیرتم که از چه در آن رستخیز حشر
زیر و زبر نگشت بیابان کربلا
غیر از عنان گرفتن سرو سبک خرام
کار دگر نکرد گلستان کربلا
تا حشر، از شکسته دلیهای اهل بیت
دارد شکست، خانه و ایوان کربلا
از جوش گریه حاصل دیگر نمی دهد
جز تخم اشک، مزرع دهقان کربلا
آه از دمی که فاطمه گوید حسین کو
سلطان مشرقین و شه مغربین کو
اعدا چو روز قتل به خونریز تاختند
زان آفتاب تیغ ستان، رنگ باختند
آنها که داشتند در آن فوج امتیاز
وقت نبرد، پایه خود را شناختند
گشتند شامیان سیه دل، یکی چو شب
وز هر طرف به جانب خورشید تاختند
دوران بی وفا، طرف شامیان گرفت
تا کار مهر را ز ره کینه ساختند
کردند سرخ، روی زمین را به خون او
صمصام را ز آتش غیرت گداختند
بهر اسیر کردن اولاد مصطفی
در خیمه گاه، دست ستم برفراختند
نگذاشتند نقش مرادی به اهل بیت
ایمان ز بی مروتی خویش باختند
بنیاد غم نهاده به صحرای کربلا
کوس نشاط از پی رحلت نواختند
کردند رو به شام، عنان شتاب را
بردند چون سپهر، سرآفتاب را
عالم سیاه گشت ز افغان اهل بیت
خون شد روان ز دیده گریان اهل بیت
سر پا برهنه، نوحه کنان بر شتر سوار
دریاب حال پرده نشینان اهل بیت
قطع امید کرد رفوگر ز بخیه اش
از بس که گشت پاره، گریبان اهل بیت
بر جای کودکی که شد از تشنگی هلاک
بنشست طفل اشک به دامان اهل بیت
سیلاب غم، بنای طرب را ز پا فکند
زد گریه قفل بر لب خندان اهل بیت
فریاد و آه و ناله و سوز و گداز و غم
این بود بر شتر، سر و سامان اهل بیت
آشفتگی به کوه و بیابان نهاد رو
از رهگذار حال پریشان اهل بیت
منع زیارت سرآن مقتدا نمود
شرم از خدا نکرد نگهبان اهل بیت
با چشم گریه ناک، به پیش ستمگران
کردند رو به جانب آن قبله سران
گفتند جان ما همه بادا فدای تو
کو مرگ تا دو اسبه دویم از قفای تو
ما زنده و تو کشته، ندانیم از چه رو
ما را نکرد خصم، شریک جفای تو
فریاد ازان دمی که به میدان بازپرس
آید به دست فاطمه، خونین قبای تو
کو مرتضی که تیغ مکافات برکشد
تا هر دو کون، قتل شود از برای تو
مالک رقاب دین، حسن مجتبی کجاست
تا از مخالفان بستاند لوای تو
زین العباد، گوش برآواز مانده است
کآید پیامی از لب معجزنمای تو
چون چشم مومنان نشود ز آب گریه تر؟
در تختگاه موعظه خالی ست جای تو
رفتی و ما ز درد و غمت جان نمی بریم
باید گرفت ماتم خود در عزای تو
بی دیدن تو، نور درین خانواده نیست
بر روی ما بجز در ظلمت گشاده نیست
گلزار دین، اسیر خزان شد هزار حیف
برگ نشاط، ساز فغان شد هزار حیف
سروی که بود در چمن راستی چو تیر
از بار زخم همچو کمان شد هزار حیف
زخمی که از خدنگ مخالف رسیده بود
نومید کار بخیه گران شد هزار حیف
خونی که سوخت لاله فردوس از غمش
بر هر طرف چو آب روان شد هزار حیف
چشمی که بهر دیدن کیوان نمی گشود
در پای تیغ کین نگران شد هزار حیف
گوشی که از تکلم جبریل ننگ داشت
درمانده زبان سنان شد هزار حیف
رویی که آفتاب شد از سایه اش پدید
در زیر گرد و خاک نهان شد هزار حیف
رخ تافت از نهال شرف، بوی زندگی
رنگ حیات، برق عنان شد هزار حیف
داغم که نیست شورش و غوغای فاطمه
خالی ست در مصیبت او جای فاطمه
بطحا زگریه داد به خون، جای خویش را
یثرب الف کشید سراپای خویش را
خون می چکید تا به قیامت ز کربلا
گر می فشرد دامن صحرای خویش را
باغ فدک شنید که آن گل نیافت آب
صد خار طعن زد چمن آرای خویش را
از خجلت عقیق لبش آب شد یمن
اخراج کرد چشمه و دریای خویش را
جامی نرفت از لب زمزم به کربلا
تر ساخت زین مکالمه سقای خویش را
رضوان ز خشک کامی آن سرو، داغ شد
بر آب ریخت آتش گلهای خویش را
زین حرف سوخت ساقی کوثر کباب وار
زد بر زمین پیاله و مینای خویش را
برخاست رستخیز قیامت درین عزا
امروز کرد شورش فردای خویش را
یک مشت گوهر است فلک در نثار او
خورشید و مه، دو شمع بود بر مزار او
گل در مصیبت شه گلگون کفن گریست
بلبل به رنگ ماتمیان در چمن گریست
از پا فتاد سرو گلستان کربلا
طاووس نوحه گر شد و زاغ و زغن گریست
سایید تاک دست تاسف، چنار سوخت
شمشاد خاک ریخت به سر، نارون گریست
شد ارغوان چو سوسن و ریحان سیاه پوش
سنبل برید طره خود، یاسمن گریست
نیلوفر از تپانچه رخ خود کبود کرد
نسرین گداخت، غنچه گل پیرهن گریست
سرخ و سیاه، لاله به صحرا نهاد روی
زنبق سفید و زرد شد و نسترن گریست
از بس که درد ریشه دوانید هر طرف
نالید آب مصر و زمین ختن گریست
از کعبه، شور ماتمیان رو به دیر کرد
بت جیب خویش چاک زد و برهمن گریست
بی رحم تر ز سنگ بود چرخ بی مدار
کز غم درین قضیه نگردید اشکبار
بگذر صبا، که رونق این بوستان نماند
وزگل به غیر داغ دل بلبلان نماند
صد حیف کان شکفته گل بوستان قدس
از دستبرد جور درین خاکدان نماند
زان تشنگی که سرو چمنزار دین کشید
چیزی به غیر طعن به آب روان نماند
نگذشت یک سخن به لب از دشت کربلا
کز وی هزار درد به کام و زبان نماند
کو دوستی که زخم نباشد ازین، دلش
کو دشمنی کزین، مژه اش خون چکان نماند
آهی ز دل کشیده نشد کز شراره اش
صد داغ آتشین به دل آسمان نماند
زین جانگداز قصه که از سوزناکی اش
برخاست دود، سطر و ورق بی فغان نماند
حرفی رقم نشد که دوات سیاه دل
انگشت حیرتش ز قلم در دهان نماند
طغرا اگر به عجز شود معترف، بجاست
حزنیه را ازین نکند بیشتر، رواست