طغرای مشهدی » گزیدهٔ اشعار » ابیات برگزیده از غزلیات » شمارهٔ ۴۳۴

پاکرو در خاک هندستان، همین آب است و بس

سبحه گردانی که دارد، چرخ دولاب است و بس

دل بکن از خود، که در بزم جگرخواران هند

ناخنی کز خون نگردد سرخ، مضراب است و بس

هرکه آمد، از هجوم تیره روزی برنگشت

زین شبستان آنکه برگردیده، مهتاب است و بس

هیچ کس در بزم این تردامنان خونگرم نیست

گرمخونی گر به چنگ آید، می ناب است و بس

طالع شهر زنان دارد نگارستان هند

هست هرچیزش فراوان، مرد کمیاب است و بس

گشت رطب و یابسش در چشم طغرا بی مزه

در نظر چیزی که شیرین آیدش، خواب است و بس

عالم خاکی، چه هندستان، چه ایران، پرغم است

عالمی که غم ندارد،عالم آب است و بس