ای کیدی مستراح بردار
دم در کش و شاعری مکن بار
بر حِدّت طبعم آفرین کن
گر هجو کسی کنی چنین کن
ای ننگ تمام کفشدوزان
ضایع ز تو نام کفشدوزان
همدوش به کیر موش مرده
همرنگ به مردهٔ فسرده
با رویک سخت و قدّک پست
با آن منیای که در سرت هست
مسمار سم خرت توان گفت
قفل کس استرت توان گفت
ای پیکر تو چو شیشهٔ شاش
ای شیشهٔ شاش جسته شاباش
قارورهٔ شاش اهل سودا
طفل دو سه روزهٔ یهودا
پر گَندهدماغ و گُهنهادی
از کون کدام سگ فتادی
کرم گه کیستی؟ عیان کن
وز مَبرَز کیستی؟ بیان کن
این کرم ز معده که افتاد؟
این بچهٔ چار ماهه چون زاد؟
ای ریش تو در کمال زردی
این را ز گه که رنگ کردی؟
ای گوزک چرخی از کجایی؟
از کون کدام چارپایی؟
این زنگک گردن خر کیست؟
این گوزک کون استر کیست؟
چالاکتر از خران شهر است
این لوله خرک تمام زهر است
این تولهسگک ز ترکمانیست
در راه غریب پاسبانیست
فرزندک خرد ارده است این
یا بچهٔ موش مرده است این
ای قامت تو برابر کیر
شکل تو یکی به پیکر کیر
این هجو که هست شهرهٔ دهر
آوازه او فتاده در شهر
هجویست که همچو طوق لعنت
در گردن توست تا قیامت
این هجو که برق سینهسوزیست
داغ جگر سیاهروزیست
سخت است برای کون «یاری»
زان تازه شود جنون پاری
«یاری» چه کس است ناتمامی
زین هرزه درای بدکلامی
هر جا به سخنوری نشیند
کنّاس دَوَد که فضله چیند
مزدور قراچهٔ قرشمال
حمامی پخ سگلمش ابدال
کز دسته مهتر ایشک اغلی
دستور بزرگ کوچک اغلی
جوکیسر و روی ارمنیوش
حمال مجوسیان گُهکش
داماد کشیش دیر مینا
ناقوسنواز کنج ترسا
ملا گه سنده ریش شاعر
یاریست علیه تر و الغر
مویی که به فرق او عیان است
هر یک رقم هزارگان است
پیشانی تیرهرنگ «یاری»
کز سجدهٔ ایزد است عاری
نیمیست ز خشت آبخانه
ماندهست به روز گه نشانه
بیوجه به خلق خشم و کینش
بر گه زده صد گره جبینش
او را گرهی که بر جبین است
چون بر گه گاو نقش چین است
تا آن گرهش ز گه گشاید
ابروش گرهگشا نماید
هست آن گه گربه، نیست ابرو
افتاده بر او گره ز هر سو
یا پارهای از زغال تاغ است
یا بر سر گه پر کلاغ است
یا صورت نون نکبت است آن
یا طاق سرای محنت است آن
آن حلقهٔ چشم چرک بسته
کونیست ولی ز گه نشسته
آن نیست سواد، چیست یا رب؟
انگورک کون کیست یا رب؟
ای زاغ بیا که مُرد «یاری»
تن را به سگان سپرد باری
بیزنگله پای خویش مپسند
چشمش بکن و به پای خود بند
آن بینی بد ز روی تشبیه
چون پوزهٔ پیهسوزِ پُر پیه
دربند در سرای کون است
تا صورت بادهٔ نگون است
آن جفت سبیل تابداده
کز فضله بر او گره فتاده
گویی تو که عقربی ز سوراخ
آورده پی برون شدن شاخ
ریشش به در دهان مردار
چون بر لب مبرزی سیه مار
آن ریش که هست همبَرِ گه
خاک سیه است بر سر گه
زنبیلِ گُه است آن دهان نیست
یک پاره گه است آن زبان نیست
دندان سیاه او که پیداست
در کون سگ استخوان حرباست
نی نی که درون آبخانه
ریدهست سگی سیاه دانه
هستش بن گوش ظرف زرنیخ
وآن ریش گهی به طرف زرنیخ
گوشش که بریده باد از بیخ
چون کفچه بود به روی زرنیخ
در چرت زدن سرش مه و سال
همچون سر کیر بعد از انزال
شرط است که پرسی آخر کار
پرسش ببرد به جانب دار
اینست که با سر شکسته
با گردن خرد و دست بسته
با جامهٔ دلق میکشندش
وز دار به حلق میکشندش
انگشت ز کون به در نیاری
معلوم شود که حَکه داری
ای آمده پشت پشت بر پشت
کی حکهٔ تو رود به انگشت
کیری بطلب که از بلندی
بر دوش فلک کند کمندی
کیری که چو بر سرش نشینی
اندر ته پا سپهر بینی
کیری که اگر سری فشاند
بر سقف فلک خلل رساند
کیری که کند بروت بر باد
صد رخنه کند به سدّ فولاد
کیری که چو بر فلک بر آید
با صورت کهکشان سر آید
سرسخت چنان که جمله عالم
در گردن او نیاورد خم
زین کیر که میدهم نشانت
از حکه مگر دهم امانت
ای «کیدی» مرده رنگ چونی؟
وی کلهپز دبنگ چونی؟
هر بیت که گفتهام نشانت
مار سیهیست بهر جانت
گویی که ز شاعران شهرم
همپنجهٔ نادران دهرم
رو، رو، که بسی ز شعر دوری
از کسوت نظم و نثر دوری
تو هجو تمام شاعرانی
ننگ همه نکتهپرورانی
خود را ز سخنوران شماری
مردک تو کدام شعر داری؟
ای «کیدی» مستراح بردار
دم درکش و شاعری مکن بار
دوشینه به گُهکشی رسیدم
بر خاک رهش فتاده دیدم
پرسیدم از او که چیست حالت؟
زینگونه که ساخت پایمالت؟
کرد از سر درد ناله بنیاد
کز «یاری» نادرست، فریاد
شد قحط در این دیار سرگین
خوشحال نماند هیچ گهچین
هر جا که ز گه شنید بویی
از شوق کشید های و هویی
خورد از سر رغبت تمامش
آنگاه نهاد شعر نامش
گه میخورد این سخنوری نیست
این داخل شعر و شاعری نیست
گویند که مردکی چو «یاری»
از عقل برون ز شعر عاری
آلود به گه زبان خامه
اندود به گه تمام نامه
گه خورد و نهاد شعر نامش
میخواند به نزد خاص و عامش
طفلی به رفاقت پدر بود
کز معنیش اندکی خبر بود
زان حسن سخن چو غنچه بشکفت
خندید و نهفته با پدر گفت
کاین مردک غلتبان چه چیز است؟
اینها که کند بیان چه چیز است؟
اینست اگر ز شعر مطلوب
گوسالهٔ ماست شاعر خوب
بگذار که شاعری نه اینست
آیین سخن نه اینچنین است
از شعر تو شروهٔ لُران به
گر قطع شود ترا زبان به
در شروه اگر هزار حال است
در شعر تو یک ادا محال است
زین حسن سخن زبان بیاموز
راه و روش بیان بیاموز
بر حدت طبعم آفرین کن
گر هجو کسی کنی چنین کن