دایم به یاد قامت آن سرو کشمری
ما را چو بید لرزد قلب صنوبری
الله که قامت الف آسای آن نگار
مانند دال پشت مرا کرده چنبری
بهرام و تیر و کیوان در رتبه کیستند
ای زهره ترا مه و خورشید مشتری
جامی بده که خاطر توحیدزای من
شیر آورد ز شوق به پستان مادری
طوطی فکرتم ز دراری طرازها
مقدار بشکند به سخن گفتن دری
بگشاید از نشاط سر نافه مرا
و آفاق را بتوفد مغز از معطری
سر برزند ز گلشن تحقیق من گلی
الفرع بالثریا والاصل بالثری
منگر به خاکساری و بی دست و پایی ام
آبی فراهم آور و بنگر شناوری
عشقم ز سدره صد ره بالا کشید و ماند
عقل از روش که کردی دعوی صرصری
خفض الجناح، روح الامین گر کند رواست
با همرهی عشق من از سست شهپری
بی رهبری عشق به سرچشمه مراد
کی رهبری هم ار کندت خضر، رهبری
هم آسمان نتیجه عشق است و هم زمین
هم آدمی ملازم عشق است و هم پری
الله، که عمر بیش بهاتر ز ممکنات
از دست شد به هرزه درایی و خودسری
گامی به راه عشق نگشتیم رهسپار
آوخ که گشت عمر گرانمایه اسپری
بالله که ننگری به جهان از سر نشاط
«ای نفس اگر به دیده تحقیق بنگری »
وردانی آنکه عزت و ذلت کدام راست
«درویشی اختیار کنی بر توانگری »
طاووس باغ جنتی ای از خبر تهی
طوطی شاخ سدره ای ای از خرد بری
در سنگلاخ صفحه بومان چه می چری
در تنگنای عرصه زاغان چه می پری
عرشی هژبر باره گرگان چه می روی؟
قدسی غزال در صف خوکان چه می چری؟
بانگ هم آشیانان از هر طرف بلند
تو خوش عبور داده به سر کوچه کری
موسی ز آدمیت، محو لقای حق
تو سرخوش پرستش گوساله از خری
چوگانی از ارادت اگر نبودت به دست
کی مردوار گوی سعادت به در بری
بی صدق و بی خلوص به درگاه مصطفی(ص)
سلمانی از کجا دهدت دست و بوذری
عارف کسی بود که کند گاه اتفاق
در آب ماهیی و در آتش سمندری
همسنگی ار نماید محنت به کوه قاف
یک جو به حکم او نتواند برابری
صد ره ز موج خیز حوادث به چابکی
بیرون کشیده رخت بری دامن از تری
سر گر نهد به خشت ز روی بلاکشی
تن گر دهد به خاک ز راه قلندری
بهتر ز قاقمش کند آن خشت، بالشی
خوشتر ز سندسش کند آن خاک، بستری
در سر هوای حق و بجان شور احمدی
در تن نوای دین و به دل مهر حیدری
دارای دین که از پی بوسیدن درش
صد بار بیش خورد سلیمان سکندری
قدرش به ملک امکان بس نامناسبست
آن در بزرگواری و این از محقری
پیشی گرفته ذات شریفش به ممکنات
وز هر جوان جوانتر تا این معمری
هرگز نداشت صیقل شمشیرش ار نبود
آیینه مکدر دین این منوری
تا شخص مصطفی(ص) را شهری بود ز علم
او را بود بدان شهر از مرتبت دری
من کرده ام طلا، به ولایش مس وجود
ای مدعی بیا و ببین کیمیاگری
مدحش نوشته می نشود تا به حشر اگر
اغصان کنند کلکی و اوراق دفتری
ای صادر نخست که در رتبه خلق را
مشتقی است و ذات ترا هست مصدری
امروز پرده از رخ مدحت برافکنم
نسبت گر این و آن ندهندم به کافری
الله اکبر از تو که هرکس ترا شناخت
از دل کشید نعره الله اکبری
مقصود حق به خلق شناساندن تو بود
بر هر که داد خلعت خاص پیمبری
کشتی نوح غرفه بدی گر نکردی اش
عون تو بادبانی و حفظ تو لنگری
یوسف به دامن کرمت دستزد دمی
کز دست رفت دامن مهر برادری
از پرتو اشارت برد و سلام تو
آذر به پور آزر ننمود آذری
آنجا که مهر تست به مستوجب عذاب
دوزخ کند بهشتی و زقوم کوثری
بس در قرار چار محالم گرفت دل
یا من هوالمجاور بالساحة الغری
هرکس که این قصیده شیوا شنید گفت
امروز ختم گشته به «عمان » سخنوری