میلی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۸ - در مدح ابراهیم میرزا

عشق چنین بی‌نصیب، حسن چنین بی‌وفا

دل که و آرام چه، وصل کجا من کجا؟

غنچهٔ او تنگخو، عشوهٔ او پرفریب

غمزهٔ او جنگجو، وعدهٔ او بی‌وفا

مایهٔ نومیدی‌ام، باعث محرومی‌ام

گه ز غلوی غرور، گه ز هجوم حیا

می‌رمد آن مرغ رام، پیش من از مدّعی

تا نکنم اهتمام، در طلب مدّعا

سوزد دل بدگمان، تا زند آتش به جان

کرده به بیگانگان، صد نگه آشنا

بعد هزار اضطراب، چون به رهش می‌روم

می‌گذرد با رقیب، تا نروم از قفا

جانب او تا کسی، ننگرد از بیم جان

غمزهٔ او گو بریز، خون مرا بر ملا

من که ز کشتن چنین گشته‌ام آسوده‌دل

از طرف قاتل است، دعوی روز جزا

کشته جهانی ور از بیگنهی دم زند

خوبی او می‌کند، مدّعیان را گوا

باز به تقریب شرم، می‌فکند سر به پیش

بس که به زنجیر زلف، بسته دل مبتلا

طعنهٔ مردم بسی، می‌شنود بهر من

گرچه نگوید ز شرم، یافته‌ام از ادا

می‌رسی ای تیر یار در دلم از راه دور

غیر درین خانه نیست، در بگشا و درآ

ای که به زنجیر زلف، حسن جهانگیر تو

آهوی سر در کمند ساخته خورشید را

حال دل پر ملال، می‌کنی از من سوال

تا نکشی انفعال، بگذر ازین ماجرا

هیچکسی چون مرا، گر بکشی بی‌گناه

کس نتواند ز شرم، دم زدن از خونبها

ناوک بیداد تو، بس که فتد کارگر

صید ترا کمتر است، لذّت زخم جفا

چون به تکلّف نهی گوش به درد دلم

بس که شوم مضطرب، فوت شود مدّعا

میل کُشش گر کنی، شوق دم تیغ تو

شاید اگر جان دهد، مردهٔ صدساله را

حسن ترا همچو شمع، آتش و آب است جمع

شد سبب این، مگر معدلت میرزا؟

آنکه ز بس گسترد، خوان خلیل‌اللّهی

کرده برایش نزول، اسم خلیل از سما

عافیت شهر ازو، همچو دل از خرّمی

تربیت دهر ازو، همچو مس از کیمیا

دولت او چون نسیم، گر گذرد بر جحیم

بر سر آتش شود دود چو ظلّ هما

گر ز کمندش فتد، سایه برین صیدگاه

باد شود در کشش، چون نفس اژدها

پرتو اگر افکند مهر عتابش، سزد

گر بدمد از زمین، شعله به جای گیا

ذکر سراپرده‌اش، باد گر آرد به گوش

در حرم استماع، راه نیابد صدا

هشته اگر خامه را، بر ورق دفترش

گشته مثال نهال، قابل نشو و نما

همّت او پرتوی گر فکند بر جهان

باز رهد برگ کاه، از کشش کهربا

مطرب اگر ناگهان، یاد عتابش کند

سر زند از نی چو شمع، شعله به جای نوا

کرده نهیبش گذار، چون به سوی کارزار

گشته چو برگ چنار، پنجهٔ زورآزما

ای که جهان را اگر، قهر تو خواهد سراب

سر نزند بعد از این، خوی ز جبین حیا

مهر ضمیر ترا، گر گذر افتد به دل

نیست عجب گر ز آه، آینه یابد جلا

گر نظر کبریا، سوی نجوم افکنی

صورت افلاک را، آینه گردد سها

چون به زبان بگذرد، وصف دم تیغ تو

بگسلد از یکدگر، سلک حروف هجا

طبع تو چون می‌نهد، قاعدهٔ راستی

طوق جنون، می‌شود پیر خرد را عصا

گر گذرد سوی بحر، صاعقهٔ قهر تو

شعله به موج افکند، زودتر از بوریا

یک دم اگر در زمین، رای تو باشد دفین

خاک دهد بعد ازین، خاصیت توتیا

سر به گریبان آب، چون گهر آرد حباب

حلم تو گر چون سحاب، سایه کند بر هوا

طرح تواند فکند، حفظ تو از موج آب

در ره مرغابیان، دامگه ابتلا

چون به کلید سخا، گنج‌گشایی کنی

لاف اقامت زند، در دل خوبان وفا

جذبهٔ قدر تو برد، خضر فرومانده را

از سر چاه فنا، بر در دار بقا

باشد اگر فی‌المثل، جود تو روزی‌رسان

معدهٔ آتش کند از خس و خار امتلا

از چمن لطف تو، برگ برو گر نهند

می بچکد چون حیا، آب ز رنگ حنا

بر سر میدان کین، تیغ برآر و ببین

از دل سنگین خصم، جذبهٔ آهن‌ربا

دیده اگر پرتوی یافته از رای تو

ز آینهٔ آفتاب، دیده خیال سها

گر درِ اندیشه را، فتح تو گردد کلید

باز شود شخص را، عقده ز بند قبا

قهر تو همچون سموم، گر گذرد بر جهان

شاید اگر همچو دود در نظر آید ضیا

تنگ شود بر زمین، پیرهن آسمان

سوی زمین افکنی، گر نظر کبریا

ای که به دامان توست دست امیدم قوی

وی که به دوران توست پای مرادم روا

من به زبان‌آوری شهره و در حیرتم

تا به کدامین زبان، شکر تو آرم به جا

بادهٔ عشرت به جام، صحبت ساقی به کام

طایر مقصود رام، وحشی وصل آشنا

جام می خوشگوار، لعل می‌آلود یار

رنج تنم را علاج، درد دلم را دوا

مطرب غم داده است، تار تنم را به چنگ

طفل ستم کرده است، مرغ دلم را رها

در گذر آرزو، چشم امید مرا

داده غبار ستم، فایدهٔ توتیا

اختر بختم که بود، یوسف چاه وبال

چون علم فتح تو، گشته کنون عرش‌سا

از چه تراوش کند، خون ز سر انگشت مهر؟

گرنه به بختم گرفت، پنجهٔ زورآزما

من که چنین گشته‌ام، در قدمت سربلند

رو به کجا آورم، گر ز تو گردم جدا

روز قیامت ز خاک، سر به چه رو برکنم

گر نکنم این زمان، پیش تو جان را فدا

نیست عجب گر کنم، عمر به مدح تو صرف

غیر تو امروز کیست، قابل مدح و ثنا

تا شده‌ای مشتری،‌ گوهر نظم مرا

همچو صدف گشته پر، گوش جهان زین صدا

چون ز خواص و عوام، بر همه کس ظاهر است

با چو تو شاهنشهی، بندگی این گدا

دست مدار از دلم، تا نرود دل ز دست

پای مکش از سرم، تا که نیفتم ز پا

وقت عنایت مبین مرتبهٔ پست من

تو همه محض کرم، من همه عین خطا

از تو مرا چشم آن هست که با من کنی

همّت عالیّ تو آنچه کند اقتضا

میلی ازین درگذر، تا ز سر اعتقاد

لوح دعا را کنم ساده ز حرف ریا

تا که به لوح جهان، عقل نیابد نشان

از رقم انتها، بی‌قلم ابتدا

دولت پاینده و عقل سلیم تو باد

آخر بی‌ابتدا، اوّل بی‌انتها