میلی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۴ - در مدح خان احمد گیلانی

رسید فتنه‌گر من به کینه تیزآهنگ

چو فتنه بر سر غوغا، چو کینه بر سر جنگ

یکی برون نتوان از هزار جان بردن

ازان کرشمهٔ جلّاد و غمزهٔ سرهنگ

ز جام عشق، شراب امید و بیم کشم

درو مگر به هم آمیختند شهد و شرنگ

به لعل سنگدلان رنگ می‌دهد که کشد

ز خلق کینه درین رنگ، چرح پر نیرنگ

به یک وفا برد از خاطرم هزار جفا

به نیم صلح، کند عذرخواهی صد جنگ

ز روز وصل مرا تا شب فراق چه فرق

که من ز بیم به سوی تو ننگرم، تو ز ننگ

چو لاله دست برآورده کشتهٔ تو ز خاک

که دامن تو درین رنگ آورد در چنگ

مرا تمام شب از اضطراب خواب نبرد

که چون صباح شود، با کدام ریو و چه رنگ،

ز بهر تهنیت عید آوردم به کنار

ترا، چنانکه سلیمان وقت را، اورنگ

ظفر پناه سکندر سپاه، خان احمد

که برد هیبت او هوش از سر هوشنگ

نشان خاتم جاهش بود، اگر به مثل

شود سفیدی چین جمع با سیاهی زنگ

ز آب بحر ضمیر منیر او شاید

که عکس مهر نماید کثیف چون خرچنگ

ز اشتیاق وی آغوش باز کرده ز دور

به عهد او چو به شاهین فتاده چشم کلنگ

ز عدل او به کس آزار نشتری نرسید

جز آنکه نشتر مضراب خورد بر رگ چنگ

زهی وقار تو افکنده آن‌چنان لنگر

که کوه را نرسد لاف سنگ و دعوی هنگ

به دیده رای تو گر روشنی دهد، شب تار

چو شعله در نظر آید پری ز صد فرسنگ

به جنب قدر تو گردون نمود چندان پست

که دست سوی گریبان ماه برد پلنگ

ز شوق آنکه ببوسد سم سمند ترا

سزد که لعل چو آتش برون جهد از سنگ

ز اوج قدر تو آید سواد هفت اقلیم

چنان به چشم، که در آب عکس هفت‌اورنگ

خیال رای تو چون مهر آورد به ضمیر

شود هر آیینه، آیینهٔ نهان در زنگ

چو روز کین ز یسار و یمین بر امن و امان

شود زمین و زمان تنگ از غریو و غرنگ

ز بانگ کوس و خروش نفیر و نالهٔ نای

هزار جا بدرد طاس آسمان چون زنگ

شود ز کینه در آن موج فتنه همچو سپر

جبین آینهٔ سر علم پر از آژنگ

ز مستی می کین همچو لشکر شطرنج

مبارزان همه در جنگ و بی‌خبر از جنگ

ز بس که گرز گرانسنگ بشکند سر و تن

نیابد از پی قوت استخوان همای خدنگ

چو تار سبحه ز صد دل گذر کند یک تیر

ز حملهٔ تو شود بس که جا بر اعداد تنگ

تبارک‌اللّه ازان بادپای برق‌عنان

که پای پیک خیال است در عنانش لنگ

چو آفتاب سزد گر شود سریع‌السّیر

نشانهٔ سم آن بادپا به روی النگ

چو با کلاه زراندود و تیغ خون‌آلود

به پویه گرم کنی آفتاب رنگ کرنگ

به پشت او نتواند گرفت زین خود را

به هر دو دست گرش در بغل نگیرد تنگ

چو مهر طی کند این پهن‌دشت در یک روز

اگر به ره نکند ز انتظار سایه درنگ

ایا به بزم جلال تو آسمان پامال

ز نغمه‌های مخالف چو چنگ بی‌آهنگ

به عزم بزم کمال تو کش زوال مباد

که هست مجمع ارباب دانش و فرهنگ

به خاک پای تو کز بیخودی ز چندین راه

که بوده منزل و فرسنگ در هم خرسنگ

به یک اشارهٔ عالی گشوده‌ام پر و بال

به یک پیام زبانی نموده‌ام آهنگ

که عاجز است ضمیر از تخیّل منزل

که قاصر است زبان از شمارهٔ فرسنگ

غرض اطاعت امر تو بود زین همه راه

نبود ورنه مرا دل ز ملک خویش به تنگ

ببند میلی ازینها زبان که وقت دعاست

برآر دست و به دامان مدعّا زن چنگ

همیشه تا ز ثریّا درین چمن باشد

به رنگ نخل ثمردار، چرخ مینارنگ

به شکل خوشهٔ انگور بسته بر سر هم

ز دار قهر تو سرهای دشمنان آونگ